چند دقیقه وقت بزار و بخون
!!!! چند دقیقه وقت بزار و بخون !!!!
سلام، دخترِ سرزمینم!
نمیدانم اسمت چیست. یا الآن کجا هستی. اما میدانم حتما سرت خیلی شلوغ است. تو هم مانندِ دیگر دختران، احتمالا به دنبال موفقیتی. داری درس میخوانی شاید. نمیدانم چقدر میفهمی، اما میدانم سوادت خیلی بالاست. مثلا میدانی فلان نظریهی فلان شخص را و تا دلت بخواهد، میتوانی انواعِ هرمها را نام میبری. شاید در تلاش برای رفتن به دانشگاه مورد علاقهات هستی و یا به دانشگاه و مدرکِ بالاتر فکر میکنی.
میدانم که سرت خیلی شلوغ است! حسابی داری درس میخوانی. اما لابهلایِ ورق زدنِ جزوههایت، فرصتی که پیدا شد، نامهی من را هم بخوان. شاید درسی هم باشد که فراموش کرده باشی، شاید واحدی هم باشد که نگذرانده، یا کتابی که نخوانده باشی.
همینطور که در انتظارِ شاهزادهی زیبایت، سوار بر اسب سفیدی، لطفا کمی هم به من وقت بده.
از اینکه تو را “خواهر” خطاب میکنم، ببخش. با خودم فکر کردم بگویم: دوستم؟ دوستیهایِ ما آدمها، “تا” دارد اما. هر کسی تا جایی با آدم دوست میماند. تا کجایش مهم نیست، جایی اما تمام میشود. همیشه یک وقتی میآید که دوست بودنمان، و دوستداشتنمان، دیگر برایشان سودی نداشته باشد. به ضررشان که شد، تمام میکنند. و گذشته از این، خواهر با خودش، صمیمانهترین معنایِ دوست بودن و دوستداشتن را دارد. دوست داشتنی که هیچوقت “تا” ندارد.
خواهرم!
هیچگاه غرق در روزمرگیهای خودت نشو. گاهی لازم است، سر از جزوههایت برداری، و اجازه ندهی روزمرگیِ دنیا تو را به سمتی ببرد که دیگران میخواهند. ببین از مدرک بالاتر چه میخواهی، از جایگاه بالاتر، از پول و احترام بیشتر. همینکه تحسین دیگران را داشته باشی و برایت دست تکان دهند و تو بر خود ببالی و لبخندهای مصنوعی بگیری و تحویلشان بدهی، کافیست؟!
خواهرم، هر چه طبلی تو خالی تر باشد، صدایِ بیشتری را به گوش میرساند. صدایِ بیشتر و توجهِ بیشتر آدمها، میتواند نشانی از تهی بودن باشد. آدمها، صدایی را دوست دارند که بلند تر باشد، حتی اگر گوشخراش. طبلی نباش که صدایت برود تا دوردستها. نوایی باش، آهنگین، که آوازهی زیباییاش، همه را به پشتِ دربِ خانهات بکشاند، از آن دوردستها.
نه که از مسیرت منصرف شوی، تا میتوانی یاد بگیر. به جز درس، همیشه کتاب بخوان. تعدادِ کتابهایی که خواندهای و اینکه اسم چندتا نویسنده را میدانی و فلان کتاب را چه کسی نوشته و کدامشان نویسندهی محبوب توست، فقط به دردِ پُز دادن میخورد. واژههایش را مثلِ یک سوپ سر بکش و با جانت درآمیز. بدان یک کتاب، حتی فقط یک جملهی یک کتاب، میتواند زندگیات را برای همیشه تغییر دهد.
در کنارش اما، درسهای بزرگتری از زندگی را بیاموز و هیچوقت این را فدایِ آن یکی نکن. و همواره به یاد داشته باش، که بزرگترین آدمهایی که زمینِ ما به خود دیده، تحصیلات نداشتند. گاهی، خواندن و نوشتن هم نمیدانستند. و هیچوقت فراموش نکن، بزرگترین درسهای زندگی، نه در کتابی نوشته میشود و نه در دانشگاهی تدریس.
خواهرِ شادیهایِ بی دلیل!
تا میتوانی تجربه کن. اما یادت باشد، در بعضی کارها، هیچ راه برگشتی نیست. حواست باشد، که نه محافظه کار و ترسو باشی، و نه بیمحابا دل به دریا بزنی.
گاهی با صدای بلند بخند. پاهایت را در حوضِ یک پارک فرو کن و بگذار اینبار، بوسهی ماهیها، پاهایت را غلغلک بدهد. نترس از نگاهِ آنانی که بلند خندیدن، نجابتت را در نگاهشان بخشکاند. دشمنانِ شادی و خنده، نجابتت را در اسارتت میدانند. اسیرِ باورهای هیچکس نشو و همانگونه باش که باورش داری.
نجیب باش! و نجیبانه بخند و شادی کن. تو را به خدا، اینقدر از چشمانت ماتم و اندوه نبارد… گاهی هم لباس های رنگی بپوش. نقاشیِ دنیا را ببین، بالهای پروانهها را، رنگینکمانی را که باران آورده… خدا، رنگها را دوست دارد.
خواهرِ تمامِ خوبیها!
لباست را تنها صدفی بدان که مرواریدی همچو تو را در بر گرفته است، نه بیشتر و نه کمتر. اسیرِ لباس نباش، تنگ کردنِ دکمهی بلوزت، فقط قفست را تنگتر میکند و روحت را اسیرتر. برای آزادیات، روسریات را عقب میزنی و باز بیشتر اسیرِ جسمت میشوی… و هیچوقت هم فکر نکن، که سانتهای بیشترِ لباسِ تو، نشانهی پاکی و نجابتِ بیشترِ توست. همانقدر بپوش که پوشیده باشی. نه کمتر و نه بیشتر. نجابتِ تو، چشمها و قلبِ نجیبِ توست. لباسِ تو، تو را از قفسِ جسم میرهاند.
گاهی به سوراخهای جورابت بخند و باز پایت کن. گاهی دست هایت را باز کن و بیهدف، رویِ لبهی جدول قدم بزن. بی آنکه به مقصد بیاندیشی. باران که بارید، خیس شو. چتری از باران بساز، و بخند به نگاههای متعجب آدمهایی که زیرِ سایه بان پناه گرفتهاند. بخند به چترِ بارانیات! گاهی در خلوتِ خودت، برایِ
سلام، دخترِ سرزمینم!
نمیدانم اسمت چیست. یا الآن کجا هستی. اما میدانم حتما سرت خیلی شلوغ است. تو هم مانندِ دیگر دختران، احتمالا به دنبال موفقیتی. داری درس میخوانی شاید. نمیدانم چقدر میفهمی، اما میدانم سوادت خیلی بالاست. مثلا میدانی فلان نظریهی فلان شخص را و تا دلت بخواهد، میتوانی انواعِ هرمها را نام میبری. شاید در تلاش برای رفتن به دانشگاه مورد علاقهات هستی و یا به دانشگاه و مدرکِ بالاتر فکر میکنی.
میدانم که سرت خیلی شلوغ است! حسابی داری درس میخوانی. اما لابهلایِ ورق زدنِ جزوههایت، فرصتی که پیدا شد، نامهی من را هم بخوان. شاید درسی هم باشد که فراموش کرده باشی، شاید واحدی هم باشد که نگذرانده، یا کتابی که نخوانده باشی.
همینطور که در انتظارِ شاهزادهی زیبایت، سوار بر اسب سفیدی، لطفا کمی هم به من وقت بده.
از اینکه تو را “خواهر” خطاب میکنم، ببخش. با خودم فکر کردم بگویم: دوستم؟ دوستیهایِ ما آدمها، “تا” دارد اما. هر کسی تا جایی با آدم دوست میماند. تا کجایش مهم نیست، جایی اما تمام میشود. همیشه یک وقتی میآید که دوست بودنمان، و دوستداشتنمان، دیگر برایشان سودی نداشته باشد. به ضررشان که شد، تمام میکنند. و گذشته از این، خواهر با خودش، صمیمانهترین معنایِ دوست بودن و دوستداشتن را دارد. دوست داشتنی که هیچوقت “تا” ندارد.
خواهرم!
هیچگاه غرق در روزمرگیهای خودت نشو. گاهی لازم است، سر از جزوههایت برداری، و اجازه ندهی روزمرگیِ دنیا تو را به سمتی ببرد که دیگران میخواهند. ببین از مدرک بالاتر چه میخواهی، از جایگاه بالاتر، از پول و احترام بیشتر. همینکه تحسین دیگران را داشته باشی و برایت دست تکان دهند و تو بر خود ببالی و لبخندهای مصنوعی بگیری و تحویلشان بدهی، کافیست؟!
خواهرم، هر چه طبلی تو خالی تر باشد، صدایِ بیشتری را به گوش میرساند. صدایِ بیشتر و توجهِ بیشتر آدمها، میتواند نشانی از تهی بودن باشد. آدمها، صدایی را دوست دارند که بلند تر باشد، حتی اگر گوشخراش. طبلی نباش که صدایت برود تا دوردستها. نوایی باش، آهنگین، که آوازهی زیباییاش، همه را به پشتِ دربِ خانهات بکشاند، از آن دوردستها.
نه که از مسیرت منصرف شوی، تا میتوانی یاد بگیر. به جز درس، همیشه کتاب بخوان. تعدادِ کتابهایی که خواندهای و اینکه اسم چندتا نویسنده را میدانی و فلان کتاب را چه کسی نوشته و کدامشان نویسندهی محبوب توست، فقط به دردِ پُز دادن میخورد. واژههایش را مثلِ یک سوپ سر بکش و با جانت درآمیز. بدان یک کتاب، حتی فقط یک جملهی یک کتاب، میتواند زندگیات را برای همیشه تغییر دهد.
در کنارش اما، درسهای بزرگتری از زندگی را بیاموز و هیچوقت این را فدایِ آن یکی نکن. و همواره به یاد داشته باش، که بزرگترین آدمهایی که زمینِ ما به خود دیده، تحصیلات نداشتند. گاهی، خواندن و نوشتن هم نمیدانستند. و هیچوقت فراموش نکن، بزرگترین درسهای زندگی، نه در کتابی نوشته میشود و نه در دانشگاهی تدریس.
خواهرِ شادیهایِ بی دلیل!
تا میتوانی تجربه کن. اما یادت باشد، در بعضی کارها، هیچ راه برگشتی نیست. حواست باشد، که نه محافظه کار و ترسو باشی، و نه بیمحابا دل به دریا بزنی.
گاهی با صدای بلند بخند. پاهایت را در حوضِ یک پارک فرو کن و بگذار اینبار، بوسهی ماهیها، پاهایت را غلغلک بدهد. نترس از نگاهِ آنانی که بلند خندیدن، نجابتت را در نگاهشان بخشکاند. دشمنانِ شادی و خنده، نجابتت را در اسارتت میدانند. اسیرِ باورهای هیچکس نشو و همانگونه باش که باورش داری.
نجیب باش! و نجیبانه بخند و شادی کن. تو را به خدا، اینقدر از چشمانت ماتم و اندوه نبارد… گاهی هم لباس های رنگی بپوش. نقاشیِ دنیا را ببین، بالهای پروانهها را، رنگینکمانی را که باران آورده… خدا، رنگها را دوست دارد.
خواهرِ تمامِ خوبیها!
لباست را تنها صدفی بدان که مرواریدی همچو تو را در بر گرفته است، نه بیشتر و نه کمتر. اسیرِ لباس نباش، تنگ کردنِ دکمهی بلوزت، فقط قفست را تنگتر میکند و روحت را اسیرتر. برای آزادیات، روسریات را عقب میزنی و باز بیشتر اسیرِ جسمت میشوی… و هیچوقت هم فکر نکن، که سانتهای بیشترِ لباسِ تو، نشانهی پاکی و نجابتِ بیشترِ توست. همانقدر بپوش که پوشیده باشی. نه کمتر و نه بیشتر. نجابتِ تو، چشمها و قلبِ نجیبِ توست. لباسِ تو، تو را از قفسِ جسم میرهاند.
گاهی به سوراخهای جورابت بخند و باز پایت کن. گاهی دست هایت را باز کن و بیهدف، رویِ لبهی جدول قدم بزن. بی آنکه به مقصد بیاندیشی. باران که بارید، خیس شو. چتری از باران بساز، و بخند به نگاههای متعجب آدمهایی که زیرِ سایه بان پناه گرفتهاند. بخند به چترِ بارانیات! گاهی در خلوتِ خودت، برایِ
- ۲۵.۴k
- ۲۴ شهریور ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط