قاتلمن
#قاتل_من
BitaRrrr
پارت ۵
مایکی:"هوم! همینی که شنیدی!"
میتسویا کاملا جدی:"باو بیخیال ولم کن برم!"
مایکی:"نه! بابای من....مامان تورو دوست داشت!"
میتسویا:"ها؟؟؟:
مایکی:"بابام اونروز نزاشت من باهاشون برم!"
میتسویا با دقت گوش میکرد. مایکی اشک ریخت و
مایکی:"هع....بابام خودش مامانمو کشت! مطمئنم!میدونم!"
میتسویا:"نه نه مایک.."
یهو مایکی:"اره لعنتی! من میکشمت! من برای مادر جند* ات این دنیا رو براش جهنم میکنم!!"
میتسویا:"مایکی مایکی!.."
یهو مایکی دست میتسویا رو محکم گرفت و کشوند به طبقه بالا.
.
.
.
میتسویا با داد و گریه:"نههه نههه! ایناا...ایناااا خیلیی کلفتن!...زنجیرر؟؟ نهه...اینا چین دیگههه؟؟"
مایکی با عصبانیت:"خفه شو بچهه" و با کمر بند کوبید:"تقصیر مادر توعه که الان مامان من پیشم نیست!!"
میتسویا:"آآ....هه نزننننن خواهش میکنممم!!!" باگریه التماس میکرد
مایکی اینبار با سیم(شبیه به سیم شارژر//) کوبید
میتسویا تند تند عرق میریخت و همزمان با گریه:"اههفقق....نکننن لطفاااا"
مایکی:"لعنتی میکشمتت!!"
.
.
.
.
میتسویا جلو اینه درحال نگاه کردن به بدنش
میتسویا:"اوففففف...اون پسر واقعا دیوونست....کلا زخم کرده بدنموووو"
یهو مایکی در رو باز کرد
مایکی:"داری چه غلطی میکنی؟؟"
میتسویا یهو ترسید و گفت:"هاعع...امم..منن؟...ممم....داشتم رد کبودی هارو نگاه میکردم!"
مایکی با اخم نگاه میکرد
میتسویا:"عاا...البته پماد میزدم!"
مایکی:"پماد؟؟ کو؟"
میتسویا:"....اامم..ممم...نم...نمیدونم کجاست...یعنی....نمیدونم تو یهو اومدی کجا پرتش کردم!"
مایکی:"اونوقت تو این عمارت پماد رو از کجا اوردی؟ من که پمادی نخریدم ، تو هم بیرون از اینجا نرفتی! پس کدوم پماد؟"
میتسویا مکث کرد:"عاا...عااااا...عع...مم.."
مایکی:"هیچ میدونستی ،.. دروغ گفتن خودش جداگانه شکنجه داره؟"
.
.
پایان
ادامه دارد
BitaRrrr
پارت ۵
مایکی:"هوم! همینی که شنیدی!"
میتسویا کاملا جدی:"باو بیخیال ولم کن برم!"
مایکی:"نه! بابای من....مامان تورو دوست داشت!"
میتسویا:"ها؟؟؟:
مایکی:"بابام اونروز نزاشت من باهاشون برم!"
میتسویا با دقت گوش میکرد. مایکی اشک ریخت و
مایکی:"هع....بابام خودش مامانمو کشت! مطمئنم!میدونم!"
میتسویا:"نه نه مایک.."
یهو مایکی:"اره لعنتی! من میکشمت! من برای مادر جند* ات این دنیا رو براش جهنم میکنم!!"
میتسویا:"مایکی مایکی!.."
یهو مایکی دست میتسویا رو محکم گرفت و کشوند به طبقه بالا.
.
.
.
میتسویا با داد و گریه:"نههه نههه! ایناا...ایناااا خیلیی کلفتن!...زنجیرر؟؟ نهه...اینا چین دیگههه؟؟"
مایکی با عصبانیت:"خفه شو بچهه" و با کمر بند کوبید:"تقصیر مادر توعه که الان مامان من پیشم نیست!!"
میتسویا:"آآ....هه نزننننن خواهش میکنممم!!!" باگریه التماس میکرد
مایکی اینبار با سیم(شبیه به سیم شارژر//) کوبید
میتسویا تند تند عرق میریخت و همزمان با گریه:"اههفقق....نکننن لطفاااا"
مایکی:"لعنتی میکشمتت!!"
.
.
.
.
میتسویا جلو اینه درحال نگاه کردن به بدنش
میتسویا:"اوففففف...اون پسر واقعا دیوونست....کلا زخم کرده بدنموووو"
یهو مایکی در رو باز کرد
مایکی:"داری چه غلطی میکنی؟؟"
میتسویا یهو ترسید و گفت:"هاعع...امم..منن؟...ممم....داشتم رد کبودی هارو نگاه میکردم!"
مایکی با اخم نگاه میکرد
میتسویا:"عاا...البته پماد میزدم!"
مایکی:"پماد؟؟ کو؟"
میتسویا:"....اامم..ممم...نم...نمیدونم کجاست...یعنی....نمیدونم تو یهو اومدی کجا پرتش کردم!"
مایکی:"اونوقت تو این عمارت پماد رو از کجا اوردی؟ من که پمادی نخریدم ، تو هم بیرون از اینجا نرفتی! پس کدوم پماد؟"
میتسویا مکث کرد:"عاا...عااااا...عع...مم.."
مایکی:"هیچ میدونستی ،.. دروغ گفتن خودش جداگانه شکنجه داره؟"
.
.
پایان
ادامه دارد
- ۲.۷k
- ۱۵ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط