خواستم برایش بنویسم

خواستم برایش بنویسم ....
از دوری و دلتنگی ،
از اینهمه نبودن‌هایش !
از بلاتکلیفیِ این روزهایم !
بنویسم که دلخورم ،
بنویسم خسته‌ام !
خواستم گِله‌ ای کرده باشم
تا کمی دلم آرام بگیرد
اما نشد !
نشد که بنویسم در خفقانِ دلتنگی
نفس کشیدن یعنی چه !؟
نتوانستم بگویم
تا بداند زمانی که یک نفر دلبسته میشود ،
نمی‌توانی او را به هوای خودش رها کنی !
اصلا مگر این‌ها گفتن داشت
که من بخواهم بگویم !
یعنی خودش از حال و احوالِ من بی‌خبر بود ؟؟!
مگر جز این است که زبانِ دلتنگی
بینِ تمام عاشقانِ دنیا به یک معناست ؟!
راستش خودم هم نمی‌دانم
و این درست همان برزخِ بلاتکلیفی‌ست که
در آن گرفتارم !
نتوانستم آنطور که باید برایش بنویسم
و فقط با همین چند خطِ کوتاه
نامه را به پایان رساندم ...
دیدگاه ها (۱)

ما سال ها پیش شادی هایمان را گم کردیممیانِ روزمرگی هایمانمیا...

👌 👌 👌 😔

کـافیہ دلتـ یہ جـا گیـر کـنہاونوقتـ تمـامـ زنـدگیـتـ نخـ کشـ...

اونجـا کہ میخنـدینـ تـا میتـونینـ اِدامَشـ بدینـکہ زنـدگے لـ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط