پارت : ۶۷
کیم یوری ۲۰ فوریه ۲۰۲۳ ، ساعت ۲۳:۰۱
بازگشت به کره، آرام نبود. نه از جنس طوفان، از جنس خستگی. کشتی یونگی مثل یه پناه موقت بود، جایی که اعضا برای چند ساعت از نقشهها فاصله گرفتن، ولی نه از زخمها. یوری کنار نرده ایستاده بود، موهاش با باد میرقصید، ولی نگاهش ثابت بود، به افقی که هیچچیز براش نداشت. تهیونگ چند قدم اون ورتر نشسته بود، بیصدا، با چشمهایی که دنبال حرف نمیگشت، دنبال حضور میگشت. یونگی پشت فرمون بود، گاهی نیمنگاهی به یوری میانداخت، انگار میخواست بفهمه اون سکوت لعنتی از کجا میاد.
وقتی کشتی پهلو گرفت، یوری و تهیونگ هرکدوم به سمت خانوادهشون رفتن. پدر و مادر یوری با لبخندهایی که بیشتر از خوشآمد، پر از سؤال بودن، جلو اومدن.
مادرش گفت:
«دخترم، چرا اینقدر دیر برگشتی؟ خوش گذشت؟ سانفرانسیسکو چطور بود؟»
یوری لبخند زد، نه از شادی، از اجبار.
گفت:
+ همهچیز خوب بود. شبیه یه سفر کاری معمولی. یهکم طول کشید، ولی تا اونجا رفته بودیم باید بیشتر بهمون خوشمیگذشت.
پدرش فقط نگاهش کرد، انگار دنبال چیزی پشت چشمهاش میگشت، ولی یوری یاد گرفته بود چطور نقاب بزنه، چطور لبخند بزنه بدون اینکه چیزی حس کنه، چطور دروغ بگه بدون اینکه پلک بزنه.
کیم تهیونگ ۱۰ فوریه ۲۰۲۳ ، ساعت ۲۳:۴۳
تهیونگ هم توی خونهی خودش، با همون سؤالها روبهرو شد.
پدرش پرسید:
«پسرم، اونجا چی شد؟ چرا اینقدر ساکتی؟»
تهیونگ گفت:
_هیچی خاصی نبود. یه سفر ساده. برگشتم، همین.
پدرش گفت :
«دوباره عبادت نکردی که؟ یادت باشه اون دستت امانت بوده»
تهیونگ فوری فکرش سمت کوهای راکی رفت ، اون کلبه ی لعنتی و اون شب.
_ آه ، معلومه که نه .
ولی تهیونگ هنوز بلد نبود نقاب بزنه. جوابهاش میلرزیدن، نگاهش فرار میکرد، و شبها، توی اتاقش، فقط به یوری فکر میکرد. به اون لحظهای که توی سانفرانسیسکو، برای چند ثانیه، حس کرد که واقعاً دیده شده.
کیم یوری ۱۲ فوریه ۲۰۲۳ ، ساعت ۰۴:۱۷
جلسهی بعدی توی مکعب فلزی برگزار شد. اتاق سرد بود، نه از دما، از آدمها. یوری روی صندلی مخصوصش نشست، با لپتاپی که پر از نقشههای جدید بود. یونگی شروع کرد به صحبت، از سود سرقت سانفرانسیسکو گفت، از درآمد بالا، از فرصتهایی که حالا برای کره وجود داره. یوری فقط سر تکون داد، نه سوالی پرسید، نه نظری داد. فقط تحلیل کرد، فقط برنامه ریخت، فقط کنترل کرد. تهیونگ نگاهش میکرد، ولی یوری حتی یهبار هم سمتش نگاه نکرد.
کیم یوری ۱۳ فوریه ۲۰۲۳ ، ساعت ۰۸:۱۶
صبحها، یوری با چشمهای خسته از کابوس بیدار میشد. کابوسهایی که توش تهیونگ رو میدید، با صورت خونآلود، با صدایی که میگفت: «تو منو فراموش کردی.» گاهی خودش رو توی یه اتاق تاریک میدید، با صدای شلیک، با دستهایی که میلرزیدن، با تهیونگی که میرفت و هیچوقت برنمیگشت. شبها، توی تختش میچرخید، ولی خواب نمیاومد. فقط سکوت بود، و صدای خودش که توی ذهنش تکرار میشد: «نقابتو نگه دار. اگه بندازیش، همهچی میریزه.»
کیم تهیونگ ۱۷ فوریه ۲۰۲۳ ، ساعت ۱۶:۴۳
تهیونگ بالاخره تصمیم گرفت. یه پیام فرستاد: «میخوای امشب یهجا بریم؟ فقط من و تو. بدون نقشه، بدون مأموریت.» یوری چند دقیقه به صفحهی گوشی نگاه کرد، بعد نوشت: «باشه.» اون شب، توی یه کافهی خلوت، تهیونگ روبهروی یوری نشست. چند دقیقه سکوت بود.
بعد تهیونگ گفت:
_من نمیدونم چی شده. ولی حس میکنم دیگه نیستی. نه فقط کنارم، توی خودت هم نیستی.
یوری فقط به فنجون قهوهاش نگاه کرد، نه چیزی گفت، نه چیزی پرسید. تهیونگ ادامه داد:
_من نمیخوام ازت چیزی بگیرم. فقط میخوام بدونم هنوز اونجایی. هنوز همون یوری هستی که یه شب گفت: "اگه تو اونجایی، من نمیترسم."
یوری لبخند زد، ولی اون لبخند از جنس درد بود. گفت:
+من هنوز اینجام. ولی نمیدونم تا کی.
بعد بلند شد، بدون خداحافظی، بدون نگاه، رفت.
کیم یوری ۱۸ فوریه ۲۰۲۳ ، ساعت ۰۰:۱۶
وقتی رسید به عمارت، در رو بست، پشتش تکیه داد، نفس کشید، ولی هوا سنگین بود. رفت سمت آینه، به خودش نگاه کرد، به چشمهایی که دیگه نمیلرزیدن، به صورتی که دیگه نمیخندید. گفت:
[من با یه نقاب شروع کردم. نه برای پنهان شدن، برای زنده موندن.]
فلشبک زد. به اون شبی که اولین مأموریتش بود. وقتی یه مرد رو کشت، و بعدش گفت: [اگه قراره زنده بمونم، باید چیزی رو بکشم که توی خودمه.] اون شب، اولین بار نقاب زد. نه روی صورتش، روی قلبش. و حالا، سالها بعد، هنوز همون نقاب رو داشت. فقط سردتر، فقط سنگینتر، فقط خستهتر.
یوری کنار پنجره ایستاد، به شب نگاه کرد، به تاریکیای که حتی ماه هم توش گم شده بود. گفت:
+تهیونگ، من پشیمونم. ولی نمیتونم کاری کنم. چون اگه نقابم بشکنه، من دیگه نیستم.
.
بازگشت به کره، آرام نبود. نه از جنس طوفان، از جنس خستگی. کشتی یونگی مثل یه پناه موقت بود، جایی که اعضا برای چند ساعت از نقشهها فاصله گرفتن، ولی نه از زخمها. یوری کنار نرده ایستاده بود، موهاش با باد میرقصید، ولی نگاهش ثابت بود، به افقی که هیچچیز براش نداشت. تهیونگ چند قدم اون ورتر نشسته بود، بیصدا، با چشمهایی که دنبال حرف نمیگشت، دنبال حضور میگشت. یونگی پشت فرمون بود، گاهی نیمنگاهی به یوری میانداخت، انگار میخواست بفهمه اون سکوت لعنتی از کجا میاد.
وقتی کشتی پهلو گرفت، یوری و تهیونگ هرکدوم به سمت خانوادهشون رفتن. پدر و مادر یوری با لبخندهایی که بیشتر از خوشآمد، پر از سؤال بودن، جلو اومدن.
مادرش گفت:
«دخترم، چرا اینقدر دیر برگشتی؟ خوش گذشت؟ سانفرانسیسکو چطور بود؟»
یوری لبخند زد، نه از شادی، از اجبار.
گفت:
+ همهچیز خوب بود. شبیه یه سفر کاری معمولی. یهکم طول کشید، ولی تا اونجا رفته بودیم باید بیشتر بهمون خوشمیگذشت.
پدرش فقط نگاهش کرد، انگار دنبال چیزی پشت چشمهاش میگشت، ولی یوری یاد گرفته بود چطور نقاب بزنه، چطور لبخند بزنه بدون اینکه چیزی حس کنه، چطور دروغ بگه بدون اینکه پلک بزنه.
کیم تهیونگ ۱۰ فوریه ۲۰۲۳ ، ساعت ۲۳:۴۳
تهیونگ هم توی خونهی خودش، با همون سؤالها روبهرو شد.
پدرش پرسید:
«پسرم، اونجا چی شد؟ چرا اینقدر ساکتی؟»
تهیونگ گفت:
_هیچی خاصی نبود. یه سفر ساده. برگشتم، همین.
پدرش گفت :
«دوباره عبادت نکردی که؟ یادت باشه اون دستت امانت بوده»
تهیونگ فوری فکرش سمت کوهای راکی رفت ، اون کلبه ی لعنتی و اون شب.
_ آه ، معلومه که نه .
ولی تهیونگ هنوز بلد نبود نقاب بزنه. جوابهاش میلرزیدن، نگاهش فرار میکرد، و شبها، توی اتاقش، فقط به یوری فکر میکرد. به اون لحظهای که توی سانفرانسیسکو، برای چند ثانیه، حس کرد که واقعاً دیده شده.
کیم یوری ۱۲ فوریه ۲۰۲۳ ، ساعت ۰۴:۱۷
جلسهی بعدی توی مکعب فلزی برگزار شد. اتاق سرد بود، نه از دما، از آدمها. یوری روی صندلی مخصوصش نشست، با لپتاپی که پر از نقشههای جدید بود. یونگی شروع کرد به صحبت، از سود سرقت سانفرانسیسکو گفت، از درآمد بالا، از فرصتهایی که حالا برای کره وجود داره. یوری فقط سر تکون داد، نه سوالی پرسید، نه نظری داد. فقط تحلیل کرد، فقط برنامه ریخت، فقط کنترل کرد. تهیونگ نگاهش میکرد، ولی یوری حتی یهبار هم سمتش نگاه نکرد.
کیم یوری ۱۳ فوریه ۲۰۲۳ ، ساعت ۰۸:۱۶
صبحها، یوری با چشمهای خسته از کابوس بیدار میشد. کابوسهایی که توش تهیونگ رو میدید، با صورت خونآلود، با صدایی که میگفت: «تو منو فراموش کردی.» گاهی خودش رو توی یه اتاق تاریک میدید، با صدای شلیک، با دستهایی که میلرزیدن، با تهیونگی که میرفت و هیچوقت برنمیگشت. شبها، توی تختش میچرخید، ولی خواب نمیاومد. فقط سکوت بود، و صدای خودش که توی ذهنش تکرار میشد: «نقابتو نگه دار. اگه بندازیش، همهچی میریزه.»
کیم تهیونگ ۱۷ فوریه ۲۰۲۳ ، ساعت ۱۶:۴۳
تهیونگ بالاخره تصمیم گرفت. یه پیام فرستاد: «میخوای امشب یهجا بریم؟ فقط من و تو. بدون نقشه، بدون مأموریت.» یوری چند دقیقه به صفحهی گوشی نگاه کرد، بعد نوشت: «باشه.» اون شب، توی یه کافهی خلوت، تهیونگ روبهروی یوری نشست. چند دقیقه سکوت بود.
بعد تهیونگ گفت:
_من نمیدونم چی شده. ولی حس میکنم دیگه نیستی. نه فقط کنارم، توی خودت هم نیستی.
یوری فقط به فنجون قهوهاش نگاه کرد، نه چیزی گفت، نه چیزی پرسید. تهیونگ ادامه داد:
_من نمیخوام ازت چیزی بگیرم. فقط میخوام بدونم هنوز اونجایی. هنوز همون یوری هستی که یه شب گفت: "اگه تو اونجایی، من نمیترسم."
یوری لبخند زد، ولی اون لبخند از جنس درد بود. گفت:
+من هنوز اینجام. ولی نمیدونم تا کی.
بعد بلند شد، بدون خداحافظی، بدون نگاه، رفت.
کیم یوری ۱۸ فوریه ۲۰۲۳ ، ساعت ۰۰:۱۶
وقتی رسید به عمارت، در رو بست، پشتش تکیه داد، نفس کشید، ولی هوا سنگین بود. رفت سمت آینه، به خودش نگاه کرد، به چشمهایی که دیگه نمیلرزیدن، به صورتی که دیگه نمیخندید. گفت:
[من با یه نقاب شروع کردم. نه برای پنهان شدن، برای زنده موندن.]
فلشبک زد. به اون شبی که اولین مأموریتش بود. وقتی یه مرد رو کشت، و بعدش گفت: [اگه قراره زنده بمونم، باید چیزی رو بکشم که توی خودمه.] اون شب، اولین بار نقاب زد. نه روی صورتش، روی قلبش. و حالا، سالها بعد، هنوز همون نقاب رو داشت. فقط سردتر، فقط سنگینتر، فقط خستهتر.
یوری کنار پنجره ایستاد، به شب نگاه کرد، به تاریکیای که حتی ماه هم توش گم شده بود. گفت:
+تهیونگ، من پشیمونم. ولی نمیتونم کاری کنم. چون اگه نقابم بشکنه، من دیگه نیستم.
.
- ۵۲۹
- ۲۸ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط