پارت معجزه
پارت 8. معجزه 💜
رسیدم خونه
مادر بزرگ :سلام دخترم خسته نباشی روز اول چطور بود
چشمامو تو حدقه چرخوندم با بی حوصلگی گفتم
کیم سو:خوب بووود
مادر بزرگ:برو لباساتو عوض کن برات غذا بیارم
باشه ای گفتم رفتم تو اتاق پریدم رو تخت چشمامو دوختم به سقف
بلند شدم رفتم لباسامو عوض کردم دست و صورتمو شستم رفتم پشت میز نشستم سوپ درست کرده بود خوردم رفتم تو اتاق پریدم رو تخت چشماموبستم پنج دقیقه نشد چشمام گرم شدن...
چشمامو باز کردم همه جا تاریک بود چراغ کوچیک کنار تختو روشن کردم نگاه به ساعت کردم ساعت ۶بود
رفتم تو هال مادر بزرگ تو آشپز خونه داشت غذا میپخت
مادر بزرگ :بیدار شدی
کیم سو: آره
داشت حوصلم سر میرفت یادم امد موقع امدن به خونه یه دیسکو پیدا کردم اون مقدا پولو که بابا هه بابا بهم داده بودو برداشتم برم ی لباس برای امشب بگیرم.... ادامه داره ♡︎♡︎♡︎
رسیدم خونه
مادر بزرگ :سلام دخترم خسته نباشی روز اول چطور بود
چشمامو تو حدقه چرخوندم با بی حوصلگی گفتم
کیم سو:خوب بووود
مادر بزرگ:برو لباساتو عوض کن برات غذا بیارم
باشه ای گفتم رفتم تو اتاق پریدم رو تخت چشمامو دوختم به سقف
بلند شدم رفتم لباسامو عوض کردم دست و صورتمو شستم رفتم پشت میز نشستم سوپ درست کرده بود خوردم رفتم تو اتاق پریدم رو تخت چشماموبستم پنج دقیقه نشد چشمام گرم شدن...
چشمامو باز کردم همه جا تاریک بود چراغ کوچیک کنار تختو روشن کردم نگاه به ساعت کردم ساعت ۶بود
رفتم تو هال مادر بزرگ تو آشپز خونه داشت غذا میپخت
مادر بزرگ :بیدار شدی
کیم سو: آره
داشت حوصلم سر میرفت یادم امد موقع امدن به خونه یه دیسکو پیدا کردم اون مقدا پولو که بابا هه بابا بهم داده بودو برداشتم برم ی لباس برای امشب بگیرم.... ادامه داره ♡︎♡︎♡︎
- ۳۴.۰k
- ۰۸ اردیبهشت ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط