Kims reign
Kim's reign
PART 9
---
از همون لحظهای که تهیونگ گفت: «تو دیگه خدمتکار نیستی»، همهچی توی ذهن هانا بههم ریخت. انگار یه خط نازک بین دنیای قبلیش و چیزی که حالا بود، کشیده شد. اما یه چیز رو میدونست: دیگه هیچ راه برگشتی نیست.
تهیونگ اون شب تا صبح بیدار موند. توی دفتر سلطنتی، با نقشههایی که نشون میداد چطور ممکنه ملکه بخواد قدرت رو برای خودش نگه داره. نگاهش جدی بود، و ذهنش درگیر.
هانا، در همین حال، با میرا توی یکی از اتاقهای محافظتشده پنهون شده بود.
— میدونستی یه روزی اینطوری میشه؟ هانا با صدای آهسته پرسید.
میرا سری تکون داد.
— من از وقتی بزرگ شدی، فهمیدم قرار نیست معمولی بمونی. همیشه از بقیه متفاوت بودی. حالا... نوبت توئه بجنگی.
همون صبح، خبر رسید که ملکه یکی از جاسوسهاشو فرستاده تا هانا رو مخفیانه از قصر خارج کنه. تهیونگ سریع واکنش نشون داد. با یووون ـ برادرش ـ جلسهای گذاشت. اما اونجا چیزایی شنید که منتظرش نبود.
یووون با لحنی خشک گفت:
— چرا اینقدر به اون دختر اهمیت میدی؟ اون یه خدمتکاره. جای اون توی سلطنت نیست.
تهیونگ آروم ولی با لحن قاطع جواب داد:
— چون اون از صدها شاهزادهزاده، باارزشتره. میخوام خودش تصمیم بگیره کجای این قصر باشه.
یووون نیشخند زد.
— مراقب باش، برادر. احساست نقطهضعفته. و وقتی پای سلطنت وسط باشه، همه چی رو ازت میگیرن... حتی اونو.
اون شب، هانا برای اولین بار شمشیری واقعی به دست گرفت. تهیونگ خودش شمشیرش رو بهش داد.
— از این به بعد، دیگه کسی اجازه نداره تصمیم بگیره کجای این قصر باشی.
— حتی ملکه؟
تهیونگ نگاهش کرد.
— حتی مادرم.
و حالا، در دل قصر، جرقهی یه شورش کوچیک زده شده بود. شبی که همه چیز تغییر میکرد، نزدیک بود.
---
PART 9
---
از همون لحظهای که تهیونگ گفت: «تو دیگه خدمتکار نیستی»، همهچی توی ذهن هانا بههم ریخت. انگار یه خط نازک بین دنیای قبلیش و چیزی که حالا بود، کشیده شد. اما یه چیز رو میدونست: دیگه هیچ راه برگشتی نیست.
تهیونگ اون شب تا صبح بیدار موند. توی دفتر سلطنتی، با نقشههایی که نشون میداد چطور ممکنه ملکه بخواد قدرت رو برای خودش نگه داره. نگاهش جدی بود، و ذهنش درگیر.
هانا، در همین حال، با میرا توی یکی از اتاقهای محافظتشده پنهون شده بود.
— میدونستی یه روزی اینطوری میشه؟ هانا با صدای آهسته پرسید.
میرا سری تکون داد.
— من از وقتی بزرگ شدی، فهمیدم قرار نیست معمولی بمونی. همیشه از بقیه متفاوت بودی. حالا... نوبت توئه بجنگی.
همون صبح، خبر رسید که ملکه یکی از جاسوسهاشو فرستاده تا هانا رو مخفیانه از قصر خارج کنه. تهیونگ سریع واکنش نشون داد. با یووون ـ برادرش ـ جلسهای گذاشت. اما اونجا چیزایی شنید که منتظرش نبود.
یووون با لحنی خشک گفت:
— چرا اینقدر به اون دختر اهمیت میدی؟ اون یه خدمتکاره. جای اون توی سلطنت نیست.
تهیونگ آروم ولی با لحن قاطع جواب داد:
— چون اون از صدها شاهزادهزاده، باارزشتره. میخوام خودش تصمیم بگیره کجای این قصر باشه.
یووون نیشخند زد.
— مراقب باش، برادر. احساست نقطهضعفته. و وقتی پای سلطنت وسط باشه، همه چی رو ازت میگیرن... حتی اونو.
اون شب، هانا برای اولین بار شمشیری واقعی به دست گرفت. تهیونگ خودش شمشیرش رو بهش داد.
— از این به بعد، دیگه کسی اجازه نداره تصمیم بگیره کجای این قصر باشی.
— حتی ملکه؟
تهیونگ نگاهش کرد.
— حتی مادرم.
و حالا، در دل قصر، جرقهی یه شورش کوچیک زده شده بود. شبی که همه چیز تغییر میکرد، نزدیک بود.
---
- ۳.۶k
- ۰۷ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط