قاب سیاهpt
قاب سیاهpt46
سعی کردن بیدار شدن از خواب براش دشوار بود ،فکر میکرد صدا هایی که میشنوه بخشی از رویاشه تا حالا اونا واقعی بودن.
صدای جونکوک که از فاصله نزدیکی نسبت به روز قبل میشنید حالش رو خوب میکرد ولی با وجود نیازش که میخواست جونکوک رو ببینه خودش رو به خواب زد و فقط به صدا ها گوش کرد.
صدای پای شخص سومی هم اضافه شد و بهم هم صحبتش با جونکوک
$با توجه به قرص هایی که استفاده کردن و نخوردن درست غذا دور از انتظار نیست که بیهوش نشه
-من تازه از سفر برگشتم از این به بعد خودم حواسم بهش هست
$نسبتتون باهاش چیه
جونکوک مکث کرد و بعد جواب داد
-دوست پسرشم
لیا راضی بود،حداقل تو این مدت یه چیزی بود که خوشحالش کنه.
پزشک از اتاق خارج شد و لیا متوجه نزدیک شدن جونکوک شد که چندتا وسیله رو بالای سرش جا به جا کرد .
با سایه ای که از پشت پلکش احساس کرد متوجه جونکوک شد و بعد دستش که روی پیشونی دختر گذاشت تا دمای بدنش رو اندازه بگیره.
وقتی توی فرودگاه پیداش کرد بدنش یخ بود و جونکوک احساس کرد که رو هوا معلقه و به معنای واقعی کلمه ترس رو بعد از مدت ها تجربه کرد.
با بلند شدن صدای تلفنش از یاد اون لحظه اومد بیرون و به تلفن جواب داد
~حالش خوبه جونکوک؟بیام اونجا؟
-حالش خوبه ،سرمش تموم بشه میریم خونه
جیمین از پشت تلفن نفس عمیقی کشید و ادامه داد
~وقتی دیدت حالش بد شد!
-نه،من داشتم چمدون رو تحویل میگرفتم که دیدم یه قسمت از فرودگاه خیلی شلوغه،کتونی های لیا رو شناختم بعد هم با آمبولانس اومدیم اینجا
جیمین سعی کرد آروم بمونه
~ترسیدی
تهیونگ بغلش نشسته بود و داشت به حرفاشون گوش میداد
-حس میکردم دارم کابوس میبینم،انگار پاهام مال خودم نبود نمیتونستم برم جلو که یهو دیدم قفسه سینه اش تکون میخوره.
و بله این لیا بود که احساس گناه میکرد ،ارزو میکرد فقط زودتر تموم بشه که دیگه کسی براش نگران نشه،دیگه باعث ناراحتی و نگران کسی نباشه.....اما بازم دلش نمیخواست بمیره.
سعی کردن بیدار شدن از خواب براش دشوار بود ،فکر میکرد صدا هایی که میشنوه بخشی از رویاشه تا حالا اونا واقعی بودن.
صدای جونکوک که از فاصله نزدیکی نسبت به روز قبل میشنید حالش رو خوب میکرد ولی با وجود نیازش که میخواست جونکوک رو ببینه خودش رو به خواب زد و فقط به صدا ها گوش کرد.
صدای پای شخص سومی هم اضافه شد و بهم هم صحبتش با جونکوک
$با توجه به قرص هایی که استفاده کردن و نخوردن درست غذا دور از انتظار نیست که بیهوش نشه
-من تازه از سفر برگشتم از این به بعد خودم حواسم بهش هست
$نسبتتون باهاش چیه
جونکوک مکث کرد و بعد جواب داد
-دوست پسرشم
لیا راضی بود،حداقل تو این مدت یه چیزی بود که خوشحالش کنه.
پزشک از اتاق خارج شد و لیا متوجه نزدیک شدن جونکوک شد که چندتا وسیله رو بالای سرش جا به جا کرد .
با سایه ای که از پشت پلکش احساس کرد متوجه جونکوک شد و بعد دستش که روی پیشونی دختر گذاشت تا دمای بدنش رو اندازه بگیره.
وقتی توی فرودگاه پیداش کرد بدنش یخ بود و جونکوک احساس کرد که رو هوا معلقه و به معنای واقعی کلمه ترس رو بعد از مدت ها تجربه کرد.
با بلند شدن صدای تلفنش از یاد اون لحظه اومد بیرون و به تلفن جواب داد
~حالش خوبه جونکوک؟بیام اونجا؟
-حالش خوبه ،سرمش تموم بشه میریم خونه
جیمین از پشت تلفن نفس عمیقی کشید و ادامه داد
~وقتی دیدت حالش بد شد!
-نه،من داشتم چمدون رو تحویل میگرفتم که دیدم یه قسمت از فرودگاه خیلی شلوغه،کتونی های لیا رو شناختم بعد هم با آمبولانس اومدیم اینجا
جیمین سعی کرد آروم بمونه
~ترسیدی
تهیونگ بغلش نشسته بود و داشت به حرفاشون گوش میداد
-حس میکردم دارم کابوس میبینم،انگار پاهام مال خودم نبود نمیتونستم برم جلو که یهو دیدم قفسه سینه اش تکون میخوره.
و بله این لیا بود که احساس گناه میکرد ،ارزو میکرد فقط زودتر تموم بشه که دیگه کسی براش نگران نشه،دیگه باعث ناراحتی و نگران کسی نباشه.....اما بازم دلش نمیخواست بمیره.
- ۶.۱k
- ۲۱ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط