گویند

‍ گویند:
دهقانی مقداری گندم در دامن لباس پیرمرد فقیری ریخت پیرمرد خوشحال شد و گوشه های دامن را گره زد و رفت!

درراه با پرودرگار سخن می گفت:
ای گشاینده گره های ناگشوده، عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای

در همین حال ناگهان گره ای از گره هایش باز شد و گندمها به زمین ریخت!

او با ناراحتی گفت:
من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز!
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود؟

نشست تا گندمها را از زمین جمع کند , درکمال ناباوری دید دانه ها روی ظرفی از طلا ریخته اند!
ندا آمد که:

تو مبین اندر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفتاح راه
دیدگاه ها (۲)

داستان یک ویزاتابستان پارسال که می‌خواستم بروم کابل، کیفم را...

.

.

.

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط