جیمین فیک زندگی پارت ۱۰۳#

جیمین فیک زندگی پارت ۱۰۳#


ات : بریم بخوابیم

رفتیم رو تخت دراز کشیدیم رفتم بغل جیمین. به خاطر شکم بزرگم نمیتونستم از جلو بغلش کنم برای همین از پشت بغلم میکرد ودستشو میزاره رو شکمم و حرف میزنه

ات: از وقتی حامله شدم فقط داری با دخترت حرف میزنی
جیمیم: خب دخترمه باید لوسش کنم
ات: ...

از پشت گردنم رو بوسید ببند شد و اومد جلوم دراز کشید و کل صورتم و بوسید.

نصفه شب بود که با صدای فریاد بیدار شدم. هیچی متوجه نمیشدم اما صدا فریاد تمومی نداشت نگاهی به کنارم کردم .
جیمین دستش رو پهلو هاش بود. بدنش میلرزید و از درد فریاد های بلند میزد. با فریاد هایی که میزد خشک میشدم و میترسیدم ولی نمیتونستم بشینم و کاری نکنم.
چهره جیمین از درد جمع شده بود. بدنش داشت میلرزید لرز داشت . رفتم چند دست پتو انداختم روش ولی هنوز میلرزید .
رفتم کوشیم رو برداشتم و شماره یونگی رو گرفتم

یونگی: می‌دونی ساعت چند...
ات: جیمبن حالش خوب نیست . لرز و درد شدیدی داره همینجوری فریاد میزنه از درد نمیدونم چیکار کنم زودتر خودت و برسون
یونگی: الان خودم و میرسونم

چند مین به یونگی رسید. میخواستم جیمین رو ببریم بیمارستان اما از جاش تکون نمیخورد . اخرش یونگی جیمین رو با کلی پتو و کلی لباس کول کرد. خود جیمین خیلی سنگین نیست اما با کلی پتو و لباس سنگین میشد. حتی وقتی رو کول یونگی بود میلرزید . سوار ماشین شدیم و رفتیم بيمارستان...
.
.
.
به نظرتون چه اتفاقی برای جیمین افتاد
دیدگاه ها (۱۲)

جیمین فیک زندگی پارت ۱۰۴#

جیمین فیک زندگی پارت ۱۰۵#

جیمین فیک زندگی پارت ۱۰۲#

جیمین فیک زندگی پارت ۱۰۱#

جیمین فیک زندگی پارت ۱۰۸#

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط