مادربزرگ تعریف میکرد

مادربزرگ تعریف میکرد:
نمک، سنگ بود.
برنجِ چلو را ساعتی با نمک‌سنگ می خواباندیم تا کم‌کم شوری بگیرد.
عکسِ یادگاریِ توی دوربین را هفته‌ای، ماهی به انتظار می نشستیم تا فیلم به آخر برسد و ظاهر شود.
قلک داشتیم؛
با سکه‌ها حرف می زدیم تا حسابِ اندوخته دست‌مان بیاید.هر روز سر می زدیم به پست‌خانه،
به جست و جویِ خط و خبری
دلخوش کننده
مگر که برسد.
«انتظار» معنا داشت.دقایق «سرشار» بود.
هرچیز یک صبوری می خواست تاپیش بیاید.
زمانش برسد.جا بیفتد.قوام بیاید…
"انتظار" قدردانمان ساخته بود .
صبوری را از یاد نبریم . . .
دیدگاه ها (۱۲۱)

کاش دنیاپر میشد از آدم های واقعی...

حرمت......چقدر خوبه که بعضی از آدم ها بدونن که اگه چیزی به ر...

😍زیبا و دلنشین😍

⏳از لحظه های 'همین الانی' زندگیمون لذت ببریم. ما از پس زمان ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط