رمانترسناک بیصدابمیر

#رمان.ترسناک #بی_صدا_بمیر 🍁 📍 🃏
❌ شب هفتم

هنوز در حال هستیم....

نادیا لبخندی می زند و‌می گوید فکر کردم دیگه نمی بینمت!!
مادرش بوسه ای بر پیشانی اش می زند و می گوید: عزیزم این چه حرفیه!

نادیا به سختی می گوید: مامان با تو نبودم با اونم
مادرش با تعجب می گوید: با کی؟
نادیا انگشت اشاره اش را به سمت گوشه ی اتاق می‌گیرد مادر نادیا سریع بر می گردد اما چیزی نمی بیند به سمت نادیا بر می گردد و می گوید: نادیا هرگز هرگز نباید باهاش ارتباط برقرار کنی دیدی که پدرت چیشد؟؟

نادیا با توانی که در اختیار دارد داد می زند اون عوضی پدر من نیست اون پدر واقعی منو کشته


سسس چه خبر خانوم!!! صدای پرستار است که گوشه در ایستاده و می گوید خانوم لطفا بفرمایید بیرون مریض باید استراحت کنه...
مادر با نکرانی از اتاق خارج شد پرستار نزدیک نادیا شد و شرح حالی‌گرفت سپس یک کاغذ به نادیا داد و گفت: اینو یه آقا دادن گفتن بدیمش به تو
نادیا با تعجب پرسید کی بود؟
پرستار گفت؛ گفتن پدرتونن!

نادیا خشکش زده بود مگه میشه!!! کاغذ رو در دست گرفت در فکر فرو رفت تا حدی که متوجه خروج پرستار از اتاق نشد....

سلام دخترم اگه می خوای منو ببینی بیا زیر زمین بیمارستان انباری شماره2

نادیا ترسیده او به صحت نامه شک دارد چرا‌زیر زمین!؟
دیدگاه ها (۱۲)

#رمان.ترسناک #بی_صدا_بمیر 🔞 ⛓ 💉 ❌ شب هشتمبه گذشته باز می‌گر...

#رمان.ترسناک #بی_صدا_بمیر 🔯 ♦ ️🃏 ❌ شب نهمجان به سمت پدر روح...

‏قبل از اینکه مجبور شید بفهمین چه کسیو از دست دادین بفهمین چ...

#رمان.ترسناک #بی_صدا_بمیر 📍 🔍 🔐 ❌ شب ششمبه حال بر می گردیم....

تاوان خوشبختی اینده ات را اکنون پس بده

مواظب باش...!

صحنه پارت دهم

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط