روزگار غیر باور. پارت 52

روزگار غیر باور
پارت 52

#همتا
گوشیم رو روشن کردم که دیدم چند تا پیام برام اومده، بازشون کردم. {فردا عصر آماده شو، باید بریم بیمارستان} بیمارستان؟؟؟
که نگام افتاد به فرستندش، هیونجون بود!! نوشتم:{سلام، کی؟}
سریع آنلاین شد و پیامم رو نگاه نکرد و نوشت:{ساعت 4} نوشتم:{باشه، شب بخیر}، اما هرچی منتظر موندم پیامی نداد. بیخیال شدم و گوشیم و خاموش کردم و رفتم تو فکر، نکنه دوسم داشته باشه!! نبابا اگه دوسم داشت جوابمو میداد، که یهو یاد چهرش تو استخر افتادم. الحق که جذاب بود.ولی....
طبق معمول صبح ساعت 6 با زنگ هشدار گوشیم بیدار شدم، آماده شدم. و رفتم سمت ساختمون...همه ی اعضا بودن بجز هیونجون. رفتم سمت باشگاهشون، رئیسم بهم گفته بود برو اونجا ازشون فیلم بگیر. ایش حالا نمیشد با من نگه. رفتم اونجا و دوربین رو با پایه گذاشتم روی زمین، اعضا داشتن تمرین میکردن و منم دروبین رو سمتشون میگرفتم حدود 10 دقیقه گذشت که هیونجون اومد و نگاش کردم که چشم تو چشم شدیم، سریع مسیر نگام رو عوض کردم.
یون: استاد اومد.
بک و ام جی:😂😂
هیونجون رفت سمت یه تردمیل و گفت: حسودی نکنین.
اعضا همینطور با هم حرف میزدن که رئیسم اومد تو و گفت: همتا، بیا کارت دارم.
ه: باشه.
رئیس: این چند مدت تا شب اینجا بودی، که هیچ، از این به بعد سر ساعت 12 میتونی بری.
ه: ممنون.
رئیس: میتونی بری استراحت کنی، فیلمبردار اصلی اومد.
ه: ممنون.
و رفت. رفتم روی صندلی نشستم که یکی از کارمند های وای جی اومد سمتم و گفت: سلام. من کیم ته مين هستم.
[یه پسر حدودا 24،25 ساله بود]
ه: سلام.
تهمین:اسم شما چیه؟
ه: رستمی همتا هستم.
تهمین: خارجی هستی، درسته؟
ه: بله
اومد روی صندلی کنارم نشست و گفت: اهل کدوم کشوری؟
ه: ایران.
دستشو دور صورتش چرخوند و گفت: همون کشوری که حجاب دارن؟
ه:بله
میخواست چیزی بگه که یه نفر صداش کرد و مجبور شد بره.
...
ساعت 12 که شد رفتم رستوران، غذا خوردم و رفتم خوابگاه، اسکارلت داشت درس میخوند و یه بسته نودل هم کنارش بود.
اس:سلام
ه: سلام
لباسام و عوض کردم و افتادم رو تخت،
تا ساعت 3 یا درس میخوندم یا تو گوشی بودم.
سه که شد رفتم دستشویی و صورتم و شستم و مسواک زدم. اومدم بیرون و یه رژ لب قرمز همیشگی و یه خط چشم باریک کشیدم. موهامم که کوتاه بود، لباسام رو پوشیدم(عکس میزارم) گوشیم رو برداشتم که اسکارلت گفت: کجا به سلامتی؟
ه: بیرون
اس: کجای بیرون.
ه: دیدن یک شخص
اس: شیطون شدی.
ه:😁
که به گوشیم پیام اومد. از هیونجون بود{بیا بیمارستان} نوشتم{باشه}.
ه: من رفتم. بای.
یه تاکسی گرفتم و رفتم سمت بیمارستان. وقتی رسید، پیاده شدم و رفتم سمت در بیمارستان، همونجا وایسادم و به هیونجون پیام دادم{کجایید}. که یهو یه صدا از پشت سرم اومد...

کامنت فراموش نشه لاوا♥️
دیدگاه ها (۱۴)

روزگار غیر باور. پارت 53

روزگار غیر باورپارت 54#همتاهیونجون الان خیلی با هیونجونی که ...

روزگار غیر باور پارت 51

توضیح درباره ی رمان روزگار غیر باور

سلام فیک جدید به همراه انجام فیک قبلی اسلاید ۲ تو سولی می‌فه...

پارت ۳۴ فیک ازدواج مافیایی

#Our_life_again#ᏢᎪᎡͲ_⁵³دوست داشتم بگه میخواستم ببینمت.....شا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط