از وقتی فهمیدم که...

💜🫐💜🫐💜🫐💜🫐💜
#پارت26

چشمامو آروم باز کردم با دیدن مامان بابای اون یکیم زدم زیر گریه...
مامان بغلم کرد و زیر گوشش آروم گفتم

+مامان..مامان میشه برگردیم ایران؟
میشه من بشم همون سوین قبلی توهم بشی مامان واقعیم؟میشه مثل قبل بخاطر طرفدار bts بودم سرم غر بزنی؟من میخوام سوین باشم نه سوجی

_باشه یکی یه دونم باشه میریم ایران..گریه نکن قشنگ مادر

یک ماه از اومدن ایرانم میگذره اتفاق خاصی نيفتاده فقط خانواده اصلیم هر هفته میان بهم سر میزنن و میرن

جمعه بود و هیچکس خونه نبود سگمو ورداشتم رفتم توی پارک کنار خونمون گوشیمو گرفتم جلومو خبرا رو خوندم

هووففف خسته کننده ها
یه لحظه حواسم پرت شد و بند بِلا(اسم سگشه*)رو ول کردم اونم مثل چیز دووید و رفت

افتادم دنبالش همینطور که داد میزدم وایسه سرمو انداخته بودم پایین و میدویدم

+وایساااا..بلااااا...وایسا پدسگگگگ...بهت میگم وایس...

پام به اون یکی پام گیر کرد پرت شدم پایین با دیدن بلا همینطوری که چهار دستو پا افتاده بودم رفتم سمتشو تو یه حرکت گرفتمش

+عنتر حالا از دست من فرار میکنی

با دیدن چهار جفت کفش رو به روم سرمو آوردم بالا و..

مامان..بابا...جیمین ...جونگ کوک!

این دوتا چجوری اومدن اینجا؟

بدون توجه به اونا رفتم سمت مامان بابا و بغلشون کردم بِلا رو تو بغلم گرفتم شالمو درست کردم راه افتادیم سمت خونه

#فیکشن #سناریو #فیک #رمان_فیک #بی_تی_اس #آرمی #سناریو_بی_تی_اس
دیدگاه ها (۹)

از وقتی فهمیدم که...

از وقتی فهمیدم که...

از وقتی فهمیدم که...

از وقتی فهمیدم که...

همیشگی من

P4🍯//بعد از غذا&بابا-جانم؟&میشه بریم پیش مامان-چرا نمیشه بری...

{مافیای من}{پارت ۶}ویو تهیونگ # بعد کلی حرف زدن با یونگی بلن...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط