شب آمد و خیال او رها نمی کند مرا

شب آمـد و خیـالِ او، رهـا نمی کند مـرا
ز خاطراتِ هـر شَبـش، جدا نمی کند مرا

نشسته ام به انتظار ، که تا ببینمش دَمی
ولی دگر بـه جز جفـا ، وفـا نمی کند مـرا

ز هجرِ او به سينه ام نشسته داغِ خاطرش
ز داغِ وصلِ خـود جدا ، چرا نمی کند مـرا
دیدگاه ها (۰)

ﻋﻤﯿــــﻖ ﺗــــــــﺮﯾﻦﺯﺧــــــﻢ ﻫﺎے ﺩﻟــــﻢﯾــــــﺎدﮔـــــﺍﺭے...

هیچڪس ...نمیـدانـــد ...بـه وقـت دلـتنگـی ...وزن یڪ آه ...چق...

مشتـاق درد را ، بـه مـداوا چـه احتیـاج؟بیمـار عشق را، بـه مس...

نیستی یک لحظه غایب از دلم ای جانِ جانگر بـه ظاهر غایبی ، در ...

مرا تو ای صنما در کنار باید و نیستچرا تو را نگه مهربار باید ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط