پارت یازدهم
پارت یازدهم
رمان دیدن دوباره ی تو
داشتم .. اتفاقای امروز رو برا عسل تعریف میکردم.....
که یهو دیدم همون پسر تیشرت سبز لجنیه از سرویسش پیاده شد و داشت میرفت سمت مدرسش ........
داشتم نگاش میکردم ...... که عسل گفت......
عسل _تمومش کردی بدبخت رو هیچی ازش نموند ......
برو بابایی نثارش کردم ..... عسل هم جلو تر من حرکت کرد ......سرم رو برگردوندم که........
با تیشرت سبز لجنیه چشم تو چشم شدم ......
مثل اینکه چیزی توی سرویسش جا گذاشته بود اومده بود برداره.......
داشتم نگاش میکردم...... اونم داشت نگام میکرد و چشم ازم بر نمیداشت .....
لامصب ..عجب چشایی داشت سبز لجنی بود که البته وقتی آفتاب تابید اینور چشاش عسلی شد.......
هنوز داشتیم همو نگاه میکردیم ...... که با صرفه ی یه نفر به خودمون اومدیم......
رومو دور دادم و دیدم ..... بعلـــــه عسل خانم جوری که داشت از خنده کبود میشد مارو نگاه میکرد ......
دیدم داره از دست میره برا همین گفتم...........
ستاره _ بخند گلم ..... بخند که داری منفجر میشی ...........
با این حرفم عسل دیگه تحمل نکرد و منفجر شد و پهن زمین شد.......
یه نگاه به سوییشرت سبز لجنیه کردم که داشت از خنده جون میداد.......
ستاره _شماهم بخند.... راحت باشین ....
با این حرفم اونم منفجر شد و پخش زمین شد ....😅 😅
دست عسل رو گرفتم و به زور بلندش کردم و دنبال خودم کشیدمش.............
رو به سوییشرت سبز لجنیه کردم و گفتم........
ستاره _ شماهم لطف کن خودت رو جمع کن.....
با این حرفم سرفه ای کرد تا به خودش مسلط بشه ......
بعد هم پوشش رو از سرویسش گرفت و رفت.....
من هم داشتم سعی میکردم این وزق رو بلند کنم .....
نمیدونم این چی می کنه اینقدر سنگینه ....
همونجور که داشتم زور میزدم پریا هم رسید .....
و اومد به ما سلام کرد و بادیدن عسل این یکی عم خندش شروع شد....
دیگه نایی نداشتم ...... بالاخره تونستم دوتاشدن رو ببرم به کلاس .......
دیگه اعصابم خورد شده بود چون دوتاشون هنوز داشتن میخندیدن ............
یه جیغ بنفش کشیدم و داد زدم.........
ستاره _ جفــــتـــتــون خفـــه...شــــــیـــــن😬 😤
تا این رو گفتم کل کلاس ساکت شد و خنده رو لب این دوتا مشنگ ماسید ..........
یه تگاه به چشای از حدقه بیرون زده ی بچه ها انداختم و در جواب توجه شون داد زدم..........
ستاره _هـــان ... شما دبگه چه مرگتونه ..... اگه دلتون کتک میخواد بگین ..... تعارف نکنین هـــا.....
تا این رو گفتم همه بچه ها سرشون رو کردن تو کتابشون ......
منم لبخندی از سر رضایت زدم و نشستم سر جام.😆 😆 ......
رمان دیدن دوباره ی تو
داشتم .. اتفاقای امروز رو برا عسل تعریف میکردم.....
که یهو دیدم همون پسر تیشرت سبز لجنیه از سرویسش پیاده شد و داشت میرفت سمت مدرسش ........
داشتم نگاش میکردم ...... که عسل گفت......
عسل _تمومش کردی بدبخت رو هیچی ازش نموند ......
برو بابایی نثارش کردم ..... عسل هم جلو تر من حرکت کرد ......سرم رو برگردوندم که........
با تیشرت سبز لجنیه چشم تو چشم شدم ......
مثل اینکه چیزی توی سرویسش جا گذاشته بود اومده بود برداره.......
داشتم نگاش میکردم...... اونم داشت نگام میکرد و چشم ازم بر نمیداشت .....
لامصب ..عجب چشایی داشت سبز لجنی بود که البته وقتی آفتاب تابید اینور چشاش عسلی شد.......
هنوز داشتیم همو نگاه میکردیم ...... که با صرفه ی یه نفر به خودمون اومدیم......
رومو دور دادم و دیدم ..... بعلـــــه عسل خانم جوری که داشت از خنده کبود میشد مارو نگاه میکرد ......
دیدم داره از دست میره برا همین گفتم...........
ستاره _ بخند گلم ..... بخند که داری منفجر میشی ...........
با این حرفم عسل دیگه تحمل نکرد و منفجر شد و پهن زمین شد.......
یه نگاه به سوییشرت سبز لجنیه کردم که داشت از خنده جون میداد.......
ستاره _شماهم بخند.... راحت باشین ....
با این حرفم اونم منفجر شد و پخش زمین شد ....😅 😅
دست عسل رو گرفتم و به زور بلندش کردم و دنبال خودم کشیدمش.............
رو به سوییشرت سبز لجنیه کردم و گفتم........
ستاره _ شماهم لطف کن خودت رو جمع کن.....
با این حرفم سرفه ای کرد تا به خودش مسلط بشه ......
بعد هم پوشش رو از سرویسش گرفت و رفت.....
من هم داشتم سعی میکردم این وزق رو بلند کنم .....
نمیدونم این چی می کنه اینقدر سنگینه ....
همونجور که داشتم زور میزدم پریا هم رسید .....
و اومد به ما سلام کرد و بادیدن عسل این یکی عم خندش شروع شد....
دیگه نایی نداشتم ...... بالاخره تونستم دوتاشدن رو ببرم به کلاس .......
دیگه اعصابم خورد شده بود چون دوتاشون هنوز داشتن میخندیدن ............
یه جیغ بنفش کشیدم و داد زدم.........
ستاره _ جفــــتـــتــون خفـــه...شــــــیـــــن😬 😤
تا این رو گفتم کل کلاس ساکت شد و خنده رو لب این دوتا مشنگ ماسید ..........
یه تگاه به چشای از حدقه بیرون زده ی بچه ها انداختم و در جواب توجه شون داد زدم..........
ستاره _هـــان ... شما دبگه چه مرگتونه ..... اگه دلتون کتک میخواد بگین ..... تعارف نکنین هـــا.....
تا این رو گفتم همه بچه ها سرشون رو کردن تو کتابشون ......
منم لبخندی از سر رضایت زدم و نشستم سر جام.😆 😆 ......
- ۶.۷k
- ۰۶ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط