انگشتان جیمین آرام روی گونههای سرخشدهی هانا کشیده شد نوازشگر و نرم هانا سرش ...
...
انگشتان جیمین آرام روی گونههای سرخشدهی هانا کشیده شد، نوازشگر و نرم. هانا سرش را کمی پایین انداخت، انگار که هنوز هم خجالت میکشید، اما جیمین نمیخواست این فاصله دوباره بینشان ایجاد شود.
با لبخندی شیطنتآمیز، چانهی هانا را گرفت و مجبورش کرد به چشمانش نگاه کند. زمزمه کرد:
"دیگه نیازی به خجالت نیست… عادت کن."
هانا با چشمان گشادشده به او نگاه کرد، انگار که از این حرف متعجب شده بود. اما جیمین به او فرصت نداد چیزی بگوید. بهآرامی دستش را گرفت و با قاطعیت او را همراه خودش به سمت کلاس کشید.
هانا هنوز هم گیج بود، قلبش هنوز تند میزد، اما دستش را در دست جیمین رها کرد و اجازه داد او او را با خود ببرد. شاید واقعاً وقتش رسیده بود که دیگر از خجالتش کم کند و خودش را از پشت آن کارتون و ترسهایش بیرون بکشد…
_END....
انگشتان جیمین آرام روی گونههای سرخشدهی هانا کشیده شد، نوازشگر و نرم. هانا سرش را کمی پایین انداخت، انگار که هنوز هم خجالت میکشید، اما جیمین نمیخواست این فاصله دوباره بینشان ایجاد شود.
با لبخندی شیطنتآمیز، چانهی هانا را گرفت و مجبورش کرد به چشمانش نگاه کند. زمزمه کرد:
"دیگه نیازی به خجالت نیست… عادت کن."
هانا با چشمان گشادشده به او نگاه کرد، انگار که از این حرف متعجب شده بود. اما جیمین به او فرصت نداد چیزی بگوید. بهآرامی دستش را گرفت و با قاطعیت او را همراه خودش به سمت کلاس کشید.
هانا هنوز هم گیج بود، قلبش هنوز تند میزد، اما دستش را در دست جیمین رها کرد و اجازه داد او او را با خود ببرد. شاید واقعاً وقتش رسیده بود که دیگر از خجالتش کم کند و خودش را از پشت آن کارتون و ترسهایش بیرون بکشد…
_END....
- ۲.۳k
- ۱۸ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط