با کمبود عکس چیبی مواجه شدم

با کمبود عکس چیبی مواجه شدم://
پارت 4 غریبه ی آشنا
_________________________________________
دازای:پس چرا...چرا داری اینجوری حرف میزنی تو کلا بخوای یه کمک بزرگ بهم بکنی اینه که الان بری و تنهام بذاری...
چویا:خواهش میکنم به حرفم گوش کن بیا باهم بریم من نمیتونم مامان و بابات رو برگردونم ولی شاید بتونم با چیز دیگه ای یه کاریش بکنم
چویا اومد نزدیک دازای و آروم دستشو گرفت
(نکته:یادم رفت بگم دازای اینجا 13 سالشه و چویا ۱۲ سال)
و کشیدش به سمت خودش و آرومم در گوشش گفت:بیا باهم بریم دازای سختی هارو باهم پشت سر بذاریم
دازای هم سرشو تکون داد چویا لبخندی زد و باهم از اون کلبه خارج شدن و سوار ماشینی کاملا مشکی شدن بادیگارد ها ۴ تا بودن دو نفرشون عقب کنار دازای و چویا نشستن و اون دوتای دیگه جلو نشستن
چویا:چی دازای گشنته؟
دازای:نه خیلی براچی میپرسی؟
چویا لبخندی زد و محکم دازای رو بغل کرد دازای گونه هاش سرخ شدن و گفت:اوی ناکاهارا چیکار میکنی
چویا بازم چیزی نگفت و محکمتر دازای رو بغل کرد دازای اولش تلاش میکرد چویا رو از خودش جدا کنه اما بعد چون خیلی تنها بود اونم بغلش کرد(خدایی دارم اکلیل گریه میکنم😂)
ماشین بعد از چند دقیقه ای نگه داشت بادیگارد ها پیاده شدن دازای هم همینطور همه منتظر بودن که چویا پیاده شه ولی اصلا صدایی ازش در نمیومد
دازای:ناکاهارا؟خوااااااااابیدیییییی
دازای رفت داخل ماشین و چویا رو بغل کرد و اومد بیرون بادیگارد ها دازای رو به سمت ساختمونی سفیددددد که میشد بهش بگیم عمارت راهنمایی کرد دازای وارد شد یه جورایی براش خیلی آشنا بود کمی به دیوار های اونجا زل زد همینطور داشت قدم میزد که یهو وایساد یه جورایی انگار خشکش زد چیزی که جلوش بود کاملا اون و افکارش رو نشون میداد......
دیدگاه ها (۰)

چیزیییی تا ۲۰۰ تاییموننن نموندههه هااا

واقعا شاید انیمش زیادی(&&&)بود ولی من فقط عاشققق این صحنش شد...

پارت 3 غریبه ی آشناگومننن دیرر پارت دادمم___________________...

من که در این صحنه فکم داش از جا درمیومد😂😂

قهوه تلخ پارت۵۱ویو دازای قطره اشکی از گوشه چشمم ریخت ناخوداگ...

HENTAI :: SUKUKU

part 3" سوکوکو"

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط