آرامش در برزخ
(پارت۴)
(چند دقیقه قبل)
ویو/جوزف
*امروز به طور عجیبی دل درد داشتم و این نشونه خوبی نیست، چون هروقت دلم درد میگیره قراره اتفاق بد یا غیرمنتظره ای بیوفته، برای همین خودمو آماده هر اتفاقی کردم
*البته، بعد از اون اتفاق دیگه چیزی برام نمونده که ازش محافظت کنم...من بعد از اون روز همه چیزمو از دست دادم..نامزدم،مادربزرگم و بهترین دوستم..ولی هنوزم یه حسی بهم میگه قراره اوضاع تغییر کنه،انگار که قراره ورق برگرده
*به اجساد تمام کسانی که کشته شدن نگاه میکنم، من تمام مدت..اونم به تنهایی..تمام اجسادو جمع کردم و دور هم گذاشتمشون..فقط به امید اینکه بتونم دوباره برشون گردونم
*به این افکار پوچ و تو خالیم پوزخندی میزنم
هاه، حتما دیونه شدم..
*با سرعت زیادی هیزم جمع میکنم تا وقتی بارون میاد حداقل چوب خشک برای آتیش درست کردن داشته باشم
*یهو زمین شروع میکنه به لرزیدن و تعادلمو حفظ میکنم که نیوفتم
اینجا چه خبره؟!
*وسط جنگل، درست رو به روی قلعه ای که قبلا داخلش زندگی میکردیم و عالیجناب هادس فرمانروایی میکرد؛ یه دروازه ی بزرگ شکل میگیره
*سریع به سمت دروازه میرم و به طور عجیبی هاله ی جناب هادس رو از داخلش حس میکنم
*شمشیرمو در میارم و به دروازه نزدیک میشم و چیزی رو که میبینم باورم نمیشه.. توی دروازه یک دنیای دیگه اس که هیچ شباهتی به دنیای ما نداره
*چیز های عجیب، آدما با لباس های متفاوت با این دنیا و...
*با تردید وارد دروازه میشم ولی وقتی جناب هادس رو میبینم با سرعت به سمتشون میرم و با حیرت و ناباوری بهشون نگاه میکنم
قربان.. این.. این شما هستید؟!
هادس: هاه.. من کجام؟ چه اتفاقی افتاده؟
*تعظیم میکنم و بهشون ادای احترام میکنم
خیلی خوشحالم که شما رو سالم میبینم قربان
هادس: اینجا اتفاقات عجیبی افتاده جوزف، باید ازش سر در بیا_
*با قطع شدن حرف جناب هادس رد نگاهشونو دنبال میکنم و میفهمم سه نفر پشت یک ستون بزرگ مخفی شدن
*شمشیرمو در میارم و میخوام برم سمتشون که جناب هادس با نگاه تیزی که بهم میکنه میفهمم سر جام بمونم
(چند دقیقه قبل)
ویو/جوزف
*امروز به طور عجیبی دل درد داشتم و این نشونه خوبی نیست، چون هروقت دلم درد میگیره قراره اتفاق بد یا غیرمنتظره ای بیوفته، برای همین خودمو آماده هر اتفاقی کردم
*البته، بعد از اون اتفاق دیگه چیزی برام نمونده که ازش محافظت کنم...من بعد از اون روز همه چیزمو از دست دادم..نامزدم،مادربزرگم و بهترین دوستم..ولی هنوزم یه حسی بهم میگه قراره اوضاع تغییر کنه،انگار که قراره ورق برگرده
*به اجساد تمام کسانی که کشته شدن نگاه میکنم، من تمام مدت..اونم به تنهایی..تمام اجسادو جمع کردم و دور هم گذاشتمشون..فقط به امید اینکه بتونم دوباره برشون گردونم
*به این افکار پوچ و تو خالیم پوزخندی میزنم
هاه، حتما دیونه شدم..
*با سرعت زیادی هیزم جمع میکنم تا وقتی بارون میاد حداقل چوب خشک برای آتیش درست کردن داشته باشم
*یهو زمین شروع میکنه به لرزیدن و تعادلمو حفظ میکنم که نیوفتم
اینجا چه خبره؟!
*وسط جنگل، درست رو به روی قلعه ای که قبلا داخلش زندگی میکردیم و عالیجناب هادس فرمانروایی میکرد؛ یه دروازه ی بزرگ شکل میگیره
*سریع به سمت دروازه میرم و به طور عجیبی هاله ی جناب هادس رو از داخلش حس میکنم
*شمشیرمو در میارم و به دروازه نزدیک میشم و چیزی رو که میبینم باورم نمیشه.. توی دروازه یک دنیای دیگه اس که هیچ شباهتی به دنیای ما نداره
*چیز های عجیب، آدما با لباس های متفاوت با این دنیا و...
*با تردید وارد دروازه میشم ولی وقتی جناب هادس رو میبینم با سرعت به سمتشون میرم و با حیرت و ناباوری بهشون نگاه میکنم
قربان.. این.. این شما هستید؟!
هادس: هاه.. من کجام؟ چه اتفاقی افتاده؟
*تعظیم میکنم و بهشون ادای احترام میکنم
خیلی خوشحالم که شما رو سالم میبینم قربان
هادس: اینجا اتفاقات عجیبی افتاده جوزف، باید ازش سر در بیا_
*با قطع شدن حرف جناب هادس رد نگاهشونو دنبال میکنم و میفهمم سه نفر پشت یک ستون بزرگ مخفی شدن
*شمشیرمو در میارم و میخوام برم سمتشون که جناب هادس با نگاه تیزی که بهم میکنه میفهمم سر جام بمونم
- ۴.۰k
- ۰۷ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط