love Between the Tides
love Between the Tides⁸
(موضوع:چگونه نزدیک بشم؟)
صبح روز بعد
ا/ت
لباسهایی پوشیدم که نه جلب توجه کننده بود و نه شلخته یک پیراهن ساده سفید و شلوار کتان کرم. یک پوشه پر از برگه و کتابهای ریاضی که به سختی آنها را میفهمیدم، در دست داشتم.
ا ساعت ۷:۱۵ صبح جلوی اتاق ۳۰۷ بودم. و در زدم.
صدای سرد تهیونگ از پشت در آمد: تهیونگ:«بفرمایید.»
با استرس وارد شدم. تهیونگ پشت میزی که پر از کتاب و محاسبات بود، نشسته بود و عینک مطالعهاش را به چشم داشت.
ا/ت:«صبح بخیر استاد.»
تهیونگ بدون نگاه کردن ، پرسید:
تهیونگ:«من به شما گفتم که وقت ندارم.»
ا/ت:«بله استاد. متأسفم. من نیومدم که وقتتون رو بگیرم. فقط… داشتم تو راهرو راه میرفتم و این رو دیدم.»
برگهای را که از قبل آماده کرده بود روی میز تهیونگ گذاشتم
ا/ت«این یک مسئله از تحلیل حقیقیه که در یک کتاب قدیمی دیدم. اونقدر ذهنم رو درگیر کرده که نتونستم بخوابم. میخواستم ببینم میتونم کمی از وقت شما رو بگیرم تا فقط ببینم آیا راهحلم درست بوده یا نه.»
تهیونگ بالاخره سرش را بالا آورد. او به برگه و سپس به من نگاه کرد. این یک مسئله بسیار فراتر از سطح درسی بود که او در حال حاضر تدریس میکرد.
تهیونگ:«این… از سطح درسی شما بالاتره.»
ا/ت«میدونم. اما من واقعاً دوست دارم فراتر از چیزهایی که تدریس میشه رو بفهمم.»
تهیونگ برگه را برداشت.
تهیونگ:«راهحل خودت کجاست؟»
ا/ت:«زیرش نوشتم.»
تهیونگ شروع به بررسی راهحل او کرد، و این همان لحظهای بود که من میخواستم....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
هفته بعد
(در کلاس ریاضی)
لیا: «ا/ت، خسته بهنظر میرسی.»
ا/ت: «آره، خستهام. این چند روز درست نخوابیدم.»
لیا دستش را روی پیشانیم گذاشت.
لیا:«تب داری!»
ا/ت: «بعد از کلاس میرم دارو میخورم.»
به سختی لبخند زدم تا نگرانی لیا را کم کنم.
دوباره سرم را روی دفتر گذاشتم و تلاش کردم مسئلهای را که تهیونگ روی تخته نوشته بود، حل کنم. دنیا کمی تار شده بود. صدای تهیونگ در کلاس دور و مبهم بهنظر میرسید.
ناگهان، متوجه شدم که یک قطره مایع تیره و قرمز روی خطوط آبی دفترم افتاد.
لیا: «ا/ت! خون دماغ شدی!»
دستم رو روی صورتم گذاشتم.
ا/ت: «استاد، میتونم برم بیرون؟»...
#فیک
#سناریو
#taehyung
#تهیونگ
#فیکشن
#رمان
#عشق_بین_جزر_و_مد
(موضوع:چگونه نزدیک بشم؟)
صبح روز بعد
ا/ت
لباسهایی پوشیدم که نه جلب توجه کننده بود و نه شلخته یک پیراهن ساده سفید و شلوار کتان کرم. یک پوشه پر از برگه و کتابهای ریاضی که به سختی آنها را میفهمیدم، در دست داشتم.
ا ساعت ۷:۱۵ صبح جلوی اتاق ۳۰۷ بودم. و در زدم.
صدای سرد تهیونگ از پشت در آمد: تهیونگ:«بفرمایید.»
با استرس وارد شدم. تهیونگ پشت میزی که پر از کتاب و محاسبات بود، نشسته بود و عینک مطالعهاش را به چشم داشت.
ا/ت:«صبح بخیر استاد.»
تهیونگ بدون نگاه کردن ، پرسید:
تهیونگ:«من به شما گفتم که وقت ندارم.»
ا/ت:«بله استاد. متأسفم. من نیومدم که وقتتون رو بگیرم. فقط… داشتم تو راهرو راه میرفتم و این رو دیدم.»
برگهای را که از قبل آماده کرده بود روی میز تهیونگ گذاشتم
ا/ت«این یک مسئله از تحلیل حقیقیه که در یک کتاب قدیمی دیدم. اونقدر ذهنم رو درگیر کرده که نتونستم بخوابم. میخواستم ببینم میتونم کمی از وقت شما رو بگیرم تا فقط ببینم آیا راهحلم درست بوده یا نه.»
تهیونگ بالاخره سرش را بالا آورد. او به برگه و سپس به من نگاه کرد. این یک مسئله بسیار فراتر از سطح درسی بود که او در حال حاضر تدریس میکرد.
تهیونگ:«این… از سطح درسی شما بالاتره.»
ا/ت«میدونم. اما من واقعاً دوست دارم فراتر از چیزهایی که تدریس میشه رو بفهمم.»
تهیونگ برگه را برداشت.
تهیونگ:«راهحل خودت کجاست؟»
ا/ت:«زیرش نوشتم.»
تهیونگ شروع به بررسی راهحل او کرد، و این همان لحظهای بود که من میخواستم....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
هفته بعد
(در کلاس ریاضی)
لیا: «ا/ت، خسته بهنظر میرسی.»
ا/ت: «آره، خستهام. این چند روز درست نخوابیدم.»
لیا دستش را روی پیشانیم گذاشت.
لیا:«تب داری!»
ا/ت: «بعد از کلاس میرم دارو میخورم.»
به سختی لبخند زدم تا نگرانی لیا را کم کنم.
دوباره سرم را روی دفتر گذاشتم و تلاش کردم مسئلهای را که تهیونگ روی تخته نوشته بود، حل کنم. دنیا کمی تار شده بود. صدای تهیونگ در کلاس دور و مبهم بهنظر میرسید.
ناگهان، متوجه شدم که یک قطره مایع تیره و قرمز روی خطوط آبی دفترم افتاد.
لیا: «ا/ت! خون دماغ شدی!»
دستم رو روی صورتم گذاشتم.
ا/ت: «استاد، میتونم برم بیرون؟»...
#فیک
#سناریو
#taehyung
#تهیونگ
#فیکشن
#رمان
#عشق_بین_جزر_و_مد
- ۲۶.۵k
- ۱۴ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط