پارت
#پارت245
فرشید ابروهایش را بالا انداخت و با حالت مسخره ای گفت:
_ی جور میگی وای دستم قطع شد شوهرم گیرم نمیاد انگا همیجوری ریخته واست...
بابا کو شوهر کوووو؟؟
عاطفه هینی کشید و بلند گفت:
_برو گمشووو منو مسخره میکنی؟
ویکی از کوسن های مبل را برداشت محکم ب سر فرشید کوبید!
فرشید کوسن را ک ب صورتش چسبیده بود کنار زد و درحالی که از خنده ریسه میرفت گفت:
_مطمئن باش مامان باباتم درک میکنن میدونن اوضاع بی شوهری الان چ جوریه...
عاطفه حرصی از حرف های فرشید ب طرفش خم شد و با تمام قدرتی ک از خودش سراغ داشت ، فرشید را به باد مشت و کتک گرفت...
_غلط کردی منو مسخره میکنی!
من کلی خواستگار دارم بدبخت خبر نداری!!
فرشید ساعدش را جلوی صورتش گرفته و میخندید!
_عه راست میگی؟
عاطفه دستش را بالا برد که ضربه ی محکم تر بری بزند !
فرشید مچش را گرفت و به عقب هولش داد !
خودش هم ب طرف عاطفه خم شد و خیره ب صورتش نگاه کرد.
_من به ی شرط باور میکنم ک خواستگار داری...
عاطفه سوالی نگاهش کرد.
لحظه ای نفسش حبس شد!
نگاهش گرم و گیرا واز این
فاصله ی کم صورتش دیدنی تر و
ته ریشش خواستنی تر بود...
چقد دلش میخواست صورتش را لمس کند !!
آب دهانش را پر سر وصدا قورت داد.
حس خفگی داشت !
خفگی و گرمای شدید!
فرشید :
ب این شرط ک یکی یکی نام ببری با شماره تلفن و نشونی محله کار...
عمیقا دلش میخواست فاصله اش را با صورتش کم کند و عمیق نفس بکشد...
حتی درست متوجه ی حرف های فرشید نمیشد.
فقط لبخند شیطنت آمیزش را می دید و موهایی که روی پیشانی اش پخش بود.
خیلی ناگهانی تعلل را کنار گذاشت و لب هایش را روی گونه ی فرشید فشرد.
چشمانش را بست و تند تند نفس کشید و بعد مکث کوتاهی عقب کشید...
فرشید با چشمانی برق زده و متعجب نگاهش کرد .
دست عاطفه را رها کرد و دستش را روی گونه اش گذاشت .
خندید پر از ذوق...
_بوس کردی ک ع زیر اسم بردن در بری؟
سرش راخم کرد و بالای ابروی چپ عاطفه را بوسید...
_نه دختر خوب از این خبرا نیس !
تااسم نبری ولت نمیکنم.
..
فرشید ابروهایش را بالا انداخت و با حالت مسخره ای گفت:
_ی جور میگی وای دستم قطع شد شوهرم گیرم نمیاد انگا همیجوری ریخته واست...
بابا کو شوهر کوووو؟؟
عاطفه هینی کشید و بلند گفت:
_برو گمشووو منو مسخره میکنی؟
ویکی از کوسن های مبل را برداشت محکم ب سر فرشید کوبید!
فرشید کوسن را ک ب صورتش چسبیده بود کنار زد و درحالی که از خنده ریسه میرفت گفت:
_مطمئن باش مامان باباتم درک میکنن میدونن اوضاع بی شوهری الان چ جوریه...
عاطفه حرصی از حرف های فرشید ب طرفش خم شد و با تمام قدرتی ک از خودش سراغ داشت ، فرشید را به باد مشت و کتک گرفت...
_غلط کردی منو مسخره میکنی!
من کلی خواستگار دارم بدبخت خبر نداری!!
فرشید ساعدش را جلوی صورتش گرفته و میخندید!
_عه راست میگی؟
عاطفه دستش را بالا برد که ضربه ی محکم تر بری بزند !
فرشید مچش را گرفت و به عقب هولش داد !
خودش هم ب طرف عاطفه خم شد و خیره ب صورتش نگاه کرد.
_من به ی شرط باور میکنم ک خواستگار داری...
عاطفه سوالی نگاهش کرد.
لحظه ای نفسش حبس شد!
نگاهش گرم و گیرا واز این
فاصله ی کم صورتش دیدنی تر و
ته ریشش خواستنی تر بود...
چقد دلش میخواست صورتش را لمس کند !!
آب دهانش را پر سر وصدا قورت داد.
حس خفگی داشت !
خفگی و گرمای شدید!
فرشید :
ب این شرط ک یکی یکی نام ببری با شماره تلفن و نشونی محله کار...
عمیقا دلش میخواست فاصله اش را با صورتش کم کند و عمیق نفس بکشد...
حتی درست متوجه ی حرف های فرشید نمیشد.
فقط لبخند شیطنت آمیزش را می دید و موهایی که روی پیشانی اش پخش بود.
خیلی ناگهانی تعلل را کنار گذاشت و لب هایش را روی گونه ی فرشید فشرد.
چشمانش را بست و تند تند نفس کشید و بعد مکث کوتاهی عقب کشید...
فرشید با چشمانی برق زده و متعجب نگاهش کرد .
دست عاطفه را رها کرد و دستش را روی گونه اش گذاشت .
خندید پر از ذوق...
_بوس کردی ک ع زیر اسم بردن در بری؟
سرش راخم کرد و بالای ابروی چپ عاطفه را بوسید...
_نه دختر خوب از این خبرا نیس !
تااسم نبری ولت نمیکنم.
..
- ۵.۴k
- ۰۳ مهر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط