قسمت هفتاد

قسمت هفتاد
چند لحظه بعد دکتر روی بدن ایوب خم شده بود و با مشت به سینه ایوب میکوبید....
نگاهش کردم .....
اشک میریخت و ب ایوب ماساژ قلبی میداد.....
سوت ممتد دستگاه قطع و وصل شد و پرستار ها دویدند سمت تخت.....
دکتر میگفت "مظلومیت شما ایوب را نجات داد"
@ta_abad_zende
قسمت هفتاد و یک
امدم توی راهرو نشستم...
انگار کتک مفصلی خورده باشم...
دیگر نتوانستم از جایم بلند شوم....
بی توجه ب ادم های توی راهرو ک رفت و امد میکردند ،روی صندلی های کنارم دراز کشیدم و چند ساعت ی خوابیدم....
فردا صبح ک هنوز تمام بدنم درد میکرد ....
فراموشی هم ب کوفتگی اضافه شد......
حرف هایی ک یک بار زده بودم را بارها تکرار میکردم...
دنبال هر چیزی چندین بار میگشتم....نگران شدم
برای خودم از دکتر ایوب وقت گرفتم....
گفت ان کوفتگی و این فراموشی عوارض شوکی است ک ان شب ب من وارد شده......
@ta_abad_zende
دیدگاه ها (۲)

قسمت هفتاد و دوایوب داشت ب خرده کارهای خانه میرسید....تعمیر ...

قسمت هفتاد و چهاراگر ان روز #دکتر #اعصاب و روان مرا از اتاقش...

قسمت شصت و هشتوقتی رسیدم بیمارستان #ایوب را برده بودند،اتاق ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط