گاهی فکر میکنم ما چقدر جا ماندهایم از آن نسل

گاهی فکر می‌کنم ما چقدر جا مانده‌ایم از آن نسل...
نسل کتابهای کاهی
تلویزیون‌های سیاه و سفید
گرامافون‌هایی با خشِ خشِ صدا موقع پخش
جا مانده‌ایم از خستگی در کردن با چای سماور های همیشه دم
نسل نامه نوشتن و تمبر و پستچی
نسل دور هم جمع شدنهای بی دلیل،
بگو و بخند های بی‌دغدغه
شب نشینی‌های پر از مهربانی
کنار حوض های کوچک تزئین شده با شمعدانی‌های قرمز
که در آن آب عکس ماه را به گردن سیاهی می‌آویخت
ما جا مانده‌ایم از محبت های بی چشم‌داشت
دلمان کمی سادگی می‌خواهد از همان جنس،
زرق و برق زیادی آدم‌های این روزها خسته‌امان می‌کند.
سادگی نسلی را می‌خواهیم که تنها رنگ‌های دنیایشان
پنجره‌های هفت رنگ بود...
دیدگاه ها (۶)

نـنـههــر چی بدبختی کشیدیــم گفتی "حکمت"بــیـبــین ننــه...ن...

فکر میکردم دکمهو درز لباسهایمان را میـدوزد حالا میفهمم نشستن...

خستہ‌ام از حبس و دیوار و قفسخستہ‌ام از حجم سنگین نفسخستہ‌ام ...

آدم‌ها عاشق ما نمی‌‌شوند. آدم‌ها جذب ما می‌‌شوند.در لحظه‌ای ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط