در طلیعه سحر بود

در طلیعه سحر بود
که سایه اش را بلند میدیدم
غروب که شد
سایه اش را دگر نمیدیدم...
خفته در نگاه جسمی سرد
نبض آشنایی دگر نمیدیدم
دیگر غزل نمیخوانی ای سایه ی بلند !؟
دیگر درون آشنایی رمق نمیدیدم
افسوس که رفتی ما را رها به زیر تابش خورشیدت
همچون غزل های روی ماهت
دگر نمیدیدم...
#اتاق_سرد_ابی
دیدگاه ها (۰)

سایه صد عمر در این قصه به سر رفت و هنوز /ماجرای من و معشوق م...

خیال دیدنت چه دلپذیر بود،جوانی ام در این امید پیر شد،نیامدی ...

در این سرای بی کسی، کسی بع در نمی زندبه دشت پر ملال ما، پرند...

دلم تنگ است …دلم اندازه ی حجم قفس تنگ است،سکوت از کوچه لبریز...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط