پارت
پارت۱۰۶
***رویا***چندین سال پیش***
میدونستم دارم چیکار میکنم.میدونستم دارم زتدگی خودمو مهرابو تو خطر میندازم ولی کور شده بودم.هیچی واسم مهم نبود.
بعد از ازدواج ازونجا رفتیم و یه خونه ی کوچیک یه جای دور افتاده ساختیم.آجر به آجرشو باهم گذاشتیم و ساختیمش.البته من تونستم با جادوم خیلی کمک کنم.
چند ماه زندگی آروم و بی خبر و فارغ از دنیای عجیب دور و برم با مهراب گذشت.و بهترین روزای عمرم بودن...هیچ وقت اون روزو یادم نمیره...مشغول غذا درست کردن بودم و مهراب مشغول آب دادن به گلدونای لب پنجره.لباسامونو هم یادمه...یه دفه در با صدای بدی باز شد و چند نفر ریختن تو خونه و به سمت مهراب حمله کردن.من ترسیده بودم.تا خواستم کاری کنم یکیشون با خوندن وردی منو پرت کرد سمت دیوار.با ناله و التماس گفتم
_خواهش میکنم باهاش کاری نداشته باشین.منو میخواین پس منو ببرین.
پشت سرشون کسی وارد شد.از ترس نفس نفس میزدم.با دیدن چهره ی سپهر خشکم زد.رو به اون جادوگرا که مهرابو نگه داشته بودن گفت
_ببرینش...من دختره رو میارم...
اونا چشمی گفتن و مهرابو بردن و من هیچ کاری نتونستم بکنم.
با نفرت نگاهش کردم.عصبی گفتم
_کی انقد عوضی شدی؟
جلوم نشست و سرد نگاهم کرد.گفت
_از وقتی که خیلی راحت بهم پشت کردی و احساسمو له کردی...از وقتی که...
حرفشو خورد و ادامه نداد.از چیزی که در انتظارمون بود وحشت داشتم.بی اختیار اشکام رو گونه هام روون شدن.میخواست منو ببره که درمونده گفتم
_سپهر خواهش میکنم کمکم کن.
دستش از حرکت ایستاد.نگاهم نکرد.اروم گفت
_کاری از دست من بر نمیاد.
دوباره خواست ببرتم که با گریه گفتم
_ولی من حاملم...
***نوشین***اکنون***
هوا تاریک بود.نمیدونستم کجام.یا میخوام کجا برم.تو سرم فقط چند تا کلمه بود.نفرت...خشم...کینه...انتقام...همین.با تک تک سلولام حسشون میکردم.نفرتو حس میکردم.دنبال یه راه برای کشتن سپهر میگشتم اما اون جاودانه بود.چطوری میتونستم بکشمش و انتقاممو بگیرم؟!.روی نیمکتی که جلوم بود نشستم و سرمو بین دستام گرفتم.صدای قدمای کسی که داشت نزدیک میشد باعث شد سرمو بالا بگیرم.نمیتونستم صورتشو ببینم.با چشمای تنگ شدم دقیق نگاهش کردم.وقتی توی نور ایستاد تازه فهمیدم کیه.زیر لب اسمشو تکرار کردم
_شاهین...
دستام مشت شد.تصویر میلاد جلوی چشمم اومد و بلند شدم.اون لحظه فقط یه جمله توی سرم بود.(شاهینو بکش)قبل ازینکه بخواد حرفی بزنه یه دستمو بلند کردم و به سمتش گرفتم.شاهین با دوتا دستش گلوشو گرفت و حس خفگی میکرد.دستامو بالا اوردم.شاهین هم همزمان از زمین جدا شد.نمیتونست نفس بکشه و من واقعا میخواستم بکشمش...
بریده بریده در حالی که واسه ذره ای هوا تلاش میکرد گفت
_صبر..کن...میخوام..کم..کت...کنم...
با تاخیر دستمو پایین اوردم که شاهین پایین افتاد.به سرفه افتاده بود.عصبی گفتم
_فقط یه دلیل برام بیار که همینجا نکشمت...
سرشو بالا گرفت و وقتی نفسش جا اومد گفت
_میتونم کمکت کنم انتقامتو از سپهر بگیری...
***رویا***چندین سال پیش***
میدونستم دارم چیکار میکنم.میدونستم دارم زتدگی خودمو مهرابو تو خطر میندازم ولی کور شده بودم.هیچی واسم مهم نبود.
بعد از ازدواج ازونجا رفتیم و یه خونه ی کوچیک یه جای دور افتاده ساختیم.آجر به آجرشو باهم گذاشتیم و ساختیمش.البته من تونستم با جادوم خیلی کمک کنم.
چند ماه زندگی آروم و بی خبر و فارغ از دنیای عجیب دور و برم با مهراب گذشت.و بهترین روزای عمرم بودن...هیچ وقت اون روزو یادم نمیره...مشغول غذا درست کردن بودم و مهراب مشغول آب دادن به گلدونای لب پنجره.لباسامونو هم یادمه...یه دفه در با صدای بدی باز شد و چند نفر ریختن تو خونه و به سمت مهراب حمله کردن.من ترسیده بودم.تا خواستم کاری کنم یکیشون با خوندن وردی منو پرت کرد سمت دیوار.با ناله و التماس گفتم
_خواهش میکنم باهاش کاری نداشته باشین.منو میخواین پس منو ببرین.
پشت سرشون کسی وارد شد.از ترس نفس نفس میزدم.با دیدن چهره ی سپهر خشکم زد.رو به اون جادوگرا که مهرابو نگه داشته بودن گفت
_ببرینش...من دختره رو میارم...
اونا چشمی گفتن و مهرابو بردن و من هیچ کاری نتونستم بکنم.
با نفرت نگاهش کردم.عصبی گفتم
_کی انقد عوضی شدی؟
جلوم نشست و سرد نگاهم کرد.گفت
_از وقتی که خیلی راحت بهم پشت کردی و احساسمو له کردی...از وقتی که...
حرفشو خورد و ادامه نداد.از چیزی که در انتظارمون بود وحشت داشتم.بی اختیار اشکام رو گونه هام روون شدن.میخواست منو ببره که درمونده گفتم
_سپهر خواهش میکنم کمکم کن.
دستش از حرکت ایستاد.نگاهم نکرد.اروم گفت
_کاری از دست من بر نمیاد.
دوباره خواست ببرتم که با گریه گفتم
_ولی من حاملم...
***نوشین***اکنون***
هوا تاریک بود.نمیدونستم کجام.یا میخوام کجا برم.تو سرم فقط چند تا کلمه بود.نفرت...خشم...کینه...انتقام...همین.با تک تک سلولام حسشون میکردم.نفرتو حس میکردم.دنبال یه راه برای کشتن سپهر میگشتم اما اون جاودانه بود.چطوری میتونستم بکشمش و انتقاممو بگیرم؟!.روی نیمکتی که جلوم بود نشستم و سرمو بین دستام گرفتم.صدای قدمای کسی که داشت نزدیک میشد باعث شد سرمو بالا بگیرم.نمیتونستم صورتشو ببینم.با چشمای تنگ شدم دقیق نگاهش کردم.وقتی توی نور ایستاد تازه فهمیدم کیه.زیر لب اسمشو تکرار کردم
_شاهین...
دستام مشت شد.تصویر میلاد جلوی چشمم اومد و بلند شدم.اون لحظه فقط یه جمله توی سرم بود.(شاهینو بکش)قبل ازینکه بخواد حرفی بزنه یه دستمو بلند کردم و به سمتش گرفتم.شاهین با دوتا دستش گلوشو گرفت و حس خفگی میکرد.دستامو بالا اوردم.شاهین هم همزمان از زمین جدا شد.نمیتونست نفس بکشه و من واقعا میخواستم بکشمش...
بریده بریده در حالی که واسه ذره ای هوا تلاش میکرد گفت
_صبر..کن...میخوام..کم..کت...کنم...
با تاخیر دستمو پایین اوردم که شاهین پایین افتاد.به سرفه افتاده بود.عصبی گفتم
_فقط یه دلیل برام بیار که همینجا نکشمت...
سرشو بالا گرفت و وقتی نفسش جا اومد گفت
_میتونم کمکت کنم انتقامتو از سپهر بگیری...
- ۵.۵k
- ۰۹ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط