پارت ۲ کافه سرنوشت
پارت ۲
تهیونگ در ارامش مثل هر روز داره روزنامه میخونه،همیشه توی پاریس زندگی کرده اما توی کره به دنیا اومده و سریع چهره های کره ای را تشخیص میده. یک نویسنده و روزنامه نگار هست،بیشتر کتاب مینویسه اما توی چاپ روزنامه هم کمی کمک میکنه،داشت قسمت مورد علاقه اش را از روزنامه میخوند،خبر های سیاسی،پسر از کودکی به این چیز ها علاقه داشت اما هرگز دوست نداشت خودش وارد سیاست بشه،سیاستی که ناپلئون راه انداخته بود را هرگز دوست نداشت،هیچ کس به فقیر ها اهمیت نمیداد اما اون پسر همیشه کمک میکرد،دین توی فرانسه کم شده بود اما اون همیشه افراد را به کلیسا دعوت میکرد تا کشیش جک هم بتونه زندگی خودش را بچرخونه،این پسر تمام شهر را میشناخت اما با صدای شنیدن در کافه...چهره ای زیبا و ناشناس دید،دختری زیبا و ساده که در نگاه اول میشد تشخیص داد که اون دختر هم اهل کره است
برای ثانیه ها ا.ت و تهونگ نگاهشون بهم قفل شد...هر دو به این فکر میکردن که "این اثر هنری اسمش چیه؟اینجا چیکار میکنه؟ممکنه اجازه بده باهاش حرف بزنم؟" در همین فکر بودن و بهم خیره شده بودن که با صدای دختر جوان کافه دار هر دو حواسشون به سمت جلوی کافه چرخید،دختر و پسر جوانی صاحب کافه بودن که به خاطر از دست دادن پدر و مادرشون خودشون تصمیم گرفتن یک مکان بخرن،یک خواهر و برادر زیبا
نام دختر "یول"بود و تقریبا ۱۹ سالش بود،چون صبح ها امن تر بود یول صبح ها کار میکرد و شب که کافه تبدیل به یک بار میشد برادر بزرگ اش یعنی
"جونگ کوک" کافه و بهتره بگم بار را میچرخوند چون خطر برای یک پسر کمتره تا یک دختر جوان،جونگ کوک حدودا ۲۰ سالش بود،خواهر و برادر تصمیم گرفته بودن که یول صبح ها کار کند و شب درس بخوند و جونگ کوک صبح دانشگاه برود و شب کار کند و به همین صورت زندگیشون را میچرخوندن،مشتری ثابتشون تهیونگ بود که از کودکی با جونگ کوک دوست بود.تهیونگ و ا.ت با صدای یول سریع چرخیدند و به دختر نگاه کردن. یول:"سلام خانم جوان به کافهِ سرنوشت خوش اومدید،چطور میتونم کمکتون کنم؟".ا.ت نیم نگاهی به تهیونگ انداخت و بعد به سمت میز اصلی کافه نزدیک شد تا بیشتر به یول نزدیک بشه. ا.ت:"سلام،میخوام یک قهوه تلخ سفارش بدم".یول به میزی که تقریبا کنار تهیونگ بود اشاره کرد که یعنی ا.ت بره بشینه.
تهیونگ در ارامش مثل هر روز داره روزنامه میخونه،همیشه توی پاریس زندگی کرده اما توی کره به دنیا اومده و سریع چهره های کره ای را تشخیص میده. یک نویسنده و روزنامه نگار هست،بیشتر کتاب مینویسه اما توی چاپ روزنامه هم کمی کمک میکنه،داشت قسمت مورد علاقه اش را از روزنامه میخوند،خبر های سیاسی،پسر از کودکی به این چیز ها علاقه داشت اما هرگز دوست نداشت خودش وارد سیاست بشه،سیاستی که ناپلئون راه انداخته بود را هرگز دوست نداشت،هیچ کس به فقیر ها اهمیت نمیداد اما اون پسر همیشه کمک میکرد،دین توی فرانسه کم شده بود اما اون همیشه افراد را به کلیسا دعوت میکرد تا کشیش جک هم بتونه زندگی خودش را بچرخونه،این پسر تمام شهر را میشناخت اما با صدای شنیدن در کافه...چهره ای زیبا و ناشناس دید،دختری زیبا و ساده که در نگاه اول میشد تشخیص داد که اون دختر هم اهل کره است
برای ثانیه ها ا.ت و تهونگ نگاهشون بهم قفل شد...هر دو به این فکر میکردن که "این اثر هنری اسمش چیه؟اینجا چیکار میکنه؟ممکنه اجازه بده باهاش حرف بزنم؟" در همین فکر بودن و بهم خیره شده بودن که با صدای دختر جوان کافه دار هر دو حواسشون به سمت جلوی کافه چرخید،دختر و پسر جوانی صاحب کافه بودن که به خاطر از دست دادن پدر و مادرشون خودشون تصمیم گرفتن یک مکان بخرن،یک خواهر و برادر زیبا
نام دختر "یول"بود و تقریبا ۱۹ سالش بود،چون صبح ها امن تر بود یول صبح ها کار میکرد و شب که کافه تبدیل به یک بار میشد برادر بزرگ اش یعنی
"جونگ کوک" کافه و بهتره بگم بار را میچرخوند چون خطر برای یک پسر کمتره تا یک دختر جوان،جونگ کوک حدودا ۲۰ سالش بود،خواهر و برادر تصمیم گرفته بودن که یول صبح ها کار کند و شب درس بخوند و جونگ کوک صبح دانشگاه برود و شب کار کند و به همین صورت زندگیشون را میچرخوندن،مشتری ثابتشون تهیونگ بود که از کودکی با جونگ کوک دوست بود.تهیونگ و ا.ت با صدای یول سریع چرخیدند و به دختر نگاه کردن. یول:"سلام خانم جوان به کافهِ سرنوشت خوش اومدید،چطور میتونم کمکتون کنم؟".ا.ت نیم نگاهی به تهیونگ انداخت و بعد به سمت میز اصلی کافه نزدیک شد تا بیشتر به یول نزدیک بشه. ا.ت:"سلام،میخوام یک قهوه تلخ سفارش بدم".یول به میزی که تقریبا کنار تهیونگ بود اشاره کرد که یعنی ا.ت بره بشینه.
- ۲.۲k
- ۱۲ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط