یه داستان پیدا کردم

یه داستان پیدا کردم
دلم می خواد بخونید
اگه خوب بود لایک کنید اگرم نبود از کنارش رد بشید


ـــــــ . ـــــــ . ــــــــ
هیکاری

بعد از اون تصادف، دیگه هیچی مثل قبل نشد. نه برادرم برمی‌گشت و نه پدرم دوباره عاشق مادرم می‌شد. یه جای خالی بزرگ تو زندگیمون باز شده بود که هیچ‌جوره پر نمی‌شد.

سوار ماشین بودیم و وارد شهر جدید شدیم. یه شهر خاکستری و دلگیر که هیچ نوری توش پیدا نمی‌شد. انگار اسم منو دزدیده بودن و گذاشته بودن جاش یه سیاهی مطلق. هوا سنگین بود و بوی دود و خاک می‌داد. صدای بوق ماشینا و فریاد دستفروش‌ها تو گوشم می‌پیچید. حس می‌کردم یه غریبه‌ام، یه آدم اضافی.

مامان با ذوق به اطراف نگاه می‌کرد و می‌گفت: “چه شهر بزرگی! ببین چه ساختمونای قشنگی داره!”

مکثی کرد و رو به من گفت: “عزیزم، می‌دونم برات سخته، ولی باید قوی باشی. من باید بیشتر بمونم شرکت، پروژه‌مون خیلی مهمه. درک می‌کنی دیگه، نه؟”

پس… مامان هم… تنهام می‌ذاشت!

لبخندی زدم و گفتم: “آره، درک می‌کنم.”

مامان هم لبخند زد و گفت: “بله که درک می‌کنی! تو دختر منی. بزرگ شدی. از پس خودت برمیای.”

آره، از پس خودم برمیام.

هیکاری… نور… روشنایی… چه اسم مسخره‌ای! من کجام شبیه نورم؟ من فقط یه تیکه‌ام از تاریکی‌ام. ۱۰ سالمه؟ یعنی چی؟ یعنی بزرگ شدم؟ یعنی دیگه نباید بترسم؟ ولی من می‌ترسم. من خیلی می‌ترسم.

چطوره؟
دیدگاه ها (۳)

نور افشانی حیفا به مناسبت عید غدیرهدیه ی ایرانه لذت ببرید

ادامه ی داستان هیکاری رو نوشتم ولی خیلی کمهخب امیدوارم خوب ب...

رمان انیمه ای «هنوز نه!» چپتر ۱

هوففف....دارم از خودم می ترسم خدایییییحاجی یکی از قدیمیییییی...

داستان شکستن قلب ها

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط