اشک حسرت پارت

#اشک حسرت #پارت ۲۰


سعید:
لبخندی زدو گفت: یکم فکرم مشغول داداش
جلوی در سفید رنگی ماشینو نگه داشت و گفت: میرم در رو باز کنم
- کلید رو بده خودم باز می کنم
‌کلید رو از آیدین گرفتم و پیاده شدم ودر رو باز کردم هوا بدجوری سرد بود زود در رو باز کردم آیدین ماشین رو برد تو باغ در رو گذاشتم باز که امید اینا اومدن راحت بیان تو خودمو به آیدین رسوندم وبا هم وسایلمون رو برداشتیم و رفتیم تو خونه فضای قشنگی داشت و همه از چوب بود تو خونه گرم بود و راحت رفتم کنار شومینه
آیدین : چی شد سرمایی یخ نکنی
لبخند زدم آیدین رفت تو آشپزخونه واز همونجا با صدای بلندی گفت : قهوه می خوری
- آره
در باز شد و دخترا هم اومدن تو هدیه به آیدین سلام کرد وبا ذوق گفت : اینجا خیلی قشنگه ولی من می دونم امشب برف می باره انقدر که هوا سرده
به آسمان نگاهی انداختم بر عکس همیشه سر به زیر بود و انگار ناراحت دختر بامزه ای بود وخیلی قیافه ای معصوم دوست داشتنی داشت ولی هیچ وقت هیچ وقت به خودم اجازه ندادم بهش نزدیک بشم خواهر امید بود و امیدم مثله برادرم حرمت دوستیمان رو همیشه نگه داشته بودم
- داداش چه شال قشنگی داری
نگاه آسمان به من افتاد یکم تعجب کرده بود ولی به روی خودش نیاورد امیدم اومد و گفت: به به چه بوی قهوه ای آیدین چیکار کردی پسر
هدیه دست بردار نبود شال رو از گردنم در آورد و گفت: چه بوی خوبیم میده بوی عطرش آشناست
آسمان ساکت و سر به زیر نشسته بود شال رو از هدیه گرفتم و گذاشتم بغل دستم رو دسته ای مبل جالب بود دیگه آسمان نگاهم نمی کرد
آیدین قهوه آورد و گفت: بیاین گرم بشید که خیلی می چسبه
هدیه سینی رو ازش گرفت وبه همه قهوه تعارف کرد امید رو مبل رو به روی من کنار شومینه نشسته بود نگاهی به خونه انداخت وگفت: پس خانوادت کجان آیدین؟
آیدین : فردا یا پس فردا میان چطور؟ خیلی دلت تنگ شده براشون
امید : گفتی خانوادت میان سوال پرسیدم خوش نمک
- حالا هر وقت که بیان چه فرقی داره
آیدین : باز ادا در نیارید بگید حوصلمون سر رفته امشب تا نصف شب باید بیدار بمونید
- آیدین می دونی همه خسته ایم حالا فردا شب بیدار می مانیم
آیدین : بی خود
رفت تو آشپزخونه و یه بطری شیشه ای آورد و گفت: امشب بطری بازی می کنیم
امید : آیدین یه چیزیت شده امشب
آیدین در حالی که می نشست گفت : چیزیم نشده یه بازیه نکنه می ترسید
- نمی ترسیم
بلند شدم و رفتم بطری رو از روی میز برداشتم و گفتم: بیا آیدین بیا
دیدگاه ها (۲)

#اشک حسرت #پارت ۲۱سعید: بلند شدم و رفتم بطری رو از روی میز ب...

#اشک حسرت #پارت ۲۲آسمان:هدیه یکم فکر کرد و گفت : تا حالا هیچ...

#اشک حسرت #پارت ۱۹سعید : چه خبرته آیدین خفه شدم سیگارشو از ...

#اشک حسرت #پارت ۱۸آسمان : وسایلمون رو آماده کردیم داشتم تو ا...

ای چراغ هر بهانه از تو روشن از تو روشنای که حرفهای قشنگتمن و...

رها🍂 یادت باشد تو یک زنیزیبا باشلباس خوب بپوشورزش کنهر سنی ک...

چندپارتی☆p.2ساعت ۲ بود باید میخوابیدم با کلی دنگ و فنگ چشمام...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط