BTS, Roman
#زندگی_من
#ادامه_پارت_سی_و_هشتم
هانول- برو پایین. باید بری پایین
و از اتاقم خارج شد.
چند دقیقه ای بعد رفتن هانول، از جام بلند شدم و به آینه نگاه کردم.
من- بهت قول میدم، که اجازه ندم دوباره کسی با احساساتت بازی کنه! دوست من:)
از اتاق خارج شدم. آروم آروم با قدم های سبک از پله ها پایین رفتم.
تهیونگ و ندیدم. [حتما داخل اتاقش]
ساعت ۱۹:۰۰ بود. باید غذا ها رو گرم میکردم تا موقع شام میز و چیده باشم.
داشتم بشقابا ی مخلفات و میچیدم، که حس کردم یکی پشت سرمه.
همینکه برگشتم با تهیونگ مواجه شدم. بهم خیره نگاه میکرد. [منظورش از این خیره نگاه کردنا چیه!؟]
دیگه از دستش کلافه شده بودم. اما یک کارش خیلی جلب توجهم بود. گاز گرفتن لبش!
تند تند داشت لبش و گاز میگرفت، انگار استرس داره، انگار میخواد چیزی بگه، انگار میخواد کاری کنه!
[خوب یعنی چی این کاراااااااااااات!!!]
من- اقا!!!؟
تهیونگ- این چه لباسیه پوشیدی!
من- بله!؟...
به قد و بالام نگاهی انداختم. یک شلوارک تا زیر با*سن با کراپ جذب نیم آستین.
ادامه دادم
من- چشه مگه!
تهیونگ- زود برو عوض کن!
پشتم و بهش کردم و به کارم ادامه دادم[هر وقت دلش میخواد میاد حرفش و میزنه و میره!
من- الان میخوام میز و بچینم، بعدش میرم.
همینکه حرفم و تموم کردم، حس نفس گرمی پشت گردنم کردم. نفس گرم باعث مور مور شدن تنم میشد.
سرم و به شونم چسبودم و دور زدم. تهیونگ دستاش و دور کمرم حلقه کرده بود و نفسش و به گردنم میزد.
چشماش و بسته بود، داشت نهایت استفاده رو میکرد.
دوست نداشتم بیشتر از این ازم استفاده کنه و لذتش و ببره. از زیر دستش به اتاقم فرار کردم.
#ادامه_پارت_سی_و_هشتم
هانول- برو پایین. باید بری پایین
و از اتاقم خارج شد.
چند دقیقه ای بعد رفتن هانول، از جام بلند شدم و به آینه نگاه کردم.
من- بهت قول میدم، که اجازه ندم دوباره کسی با احساساتت بازی کنه! دوست من:)
از اتاق خارج شدم. آروم آروم با قدم های سبک از پله ها پایین رفتم.
تهیونگ و ندیدم. [حتما داخل اتاقش]
ساعت ۱۹:۰۰ بود. باید غذا ها رو گرم میکردم تا موقع شام میز و چیده باشم.
داشتم بشقابا ی مخلفات و میچیدم، که حس کردم یکی پشت سرمه.
همینکه برگشتم با تهیونگ مواجه شدم. بهم خیره نگاه میکرد. [منظورش از این خیره نگاه کردنا چیه!؟]
دیگه از دستش کلافه شده بودم. اما یک کارش خیلی جلب توجهم بود. گاز گرفتن لبش!
تند تند داشت لبش و گاز میگرفت، انگار استرس داره، انگار میخواد چیزی بگه، انگار میخواد کاری کنه!
[خوب یعنی چی این کاراااااااااااات!!!]
من- اقا!!!؟
تهیونگ- این چه لباسیه پوشیدی!
من- بله!؟...
به قد و بالام نگاهی انداختم. یک شلوارک تا زیر با*سن با کراپ جذب نیم آستین.
ادامه دادم
من- چشه مگه!
تهیونگ- زود برو عوض کن!
پشتم و بهش کردم و به کارم ادامه دادم[هر وقت دلش میخواد میاد حرفش و میزنه و میره!
من- الان میخوام میز و بچینم، بعدش میرم.
همینکه حرفم و تموم کردم، حس نفس گرمی پشت گردنم کردم. نفس گرم باعث مور مور شدن تنم میشد.
سرم و به شونم چسبودم و دور زدم. تهیونگ دستاش و دور کمرم حلقه کرده بود و نفسش و به گردنم میزد.
چشماش و بسته بود، داشت نهایت استفاده رو میکرد.
دوست نداشتم بیشتر از این ازم استفاده کنه و لذتش و ببره. از زیر دستش به اتاقم فرار کردم.
- ۱.۵k
- ۱۳ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط