ادامه پارت آخر فصل دو بازمانده
ادامه پارت آخر فصل دو بازمانده
ولی در این میان، سه فرد که هم از هم نفرت داشتند و هم در میانشون عشق جریان داشت، در یک اتاق بودند. شب کمی سرد بود و گاهی باد از میان پنجرههای شکسته به داخل اتاق میوزید. ستارهها در آسمان برق میزدند و مهتاب درخشش خاصی داشت. انگار همه بعد از مدتی به آرامش رسیده بودند.
چند روز از زیستگاه جدیدمان میگذشت و بیمارستان امنتر شده بود. حالا مأموریت جدید انتظارمان رو میکشید؛ مأموریتی که این بازی رو به پایان میرساند. طبق گفتههای نامجون، کشور به زودی بمباران میشد. شاید برای بمباران دیر شده بود، اما این میتونست برای زنده موندن دیگران کمک بزرگی باشد. مرگ عزیزان، غریبهها، دوستان و خانواده، تنها راه نجات بشریت بود.
با نقشه نامجون، شروع به ترمیم آژیرها کردیم. تنها سه نفر شامل تهیونگ و دو عضو دیگر در بیمارستان میماندند و بقیه، با تقسیم شدن به گروههای سه نفره، به گشتن در شهر و ترمیم آژیرها پرداختند.
جونگکوک کامیون رو جلوی در ورودی بیمارستان پارک کرد و بقیه سوار ماشینها شدند. جونگکوک، یونجی و من در یک گروه بودیم. به نظر میرسید یونجی در ترمیمکاری مهارت داشت، جونگکوک راننده خوبی بود و من شاید جنگجوی گروه بودم.
به مدرسهای که سر راهمان بود رسیدیم. جونگکوک ماشین رو گوشهای که کمتر به چشم بیاد پارک کرد.
جونگکوک: حواستون رو جمع کنید و مواظب خود باشید.
یونجی: اول باید به اتاق کنترل بریم.
جونگکوک: من اول میرم، دنبالم بیاید.
یوری: صبر کن. نامجون گفت بعد از ترمیم آژیرها بدون خاموش کردن اونا از مکان خارج شویم، ولی این کار امکانپذیر نیست.
یونجی: دقیقا، ولی این تنها راه است؛ یا امروز یا هیچوقت.
همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد و تونستیم مأموریت رو انجام دهیم. برگشتیم به سمت ماشین و سوار شدیم. صدای آژیر از اتاق کنترل حیاط مدرسه را پر کرده بود. یونجی با بیسیم به نامجون اطلاع داد که مأموریت با موفقیت انجام شد.
چند دقیقه بعد، بقیه هم به بیمارستان رسیدند. سریع دست به کار شدیم و بعد از برداشتن لوازم، به پشتبوم رفتیم. صدای چرخبالها از دور میاومد. بالاخره پایان یافت… اگرچه دیر و سخت، اما گذشت و ما زنده موندیم.
چند روز پس از بمباران، بازماندهها با غمهای خود کنار اومدند و زندگی جدیدی آغاز شد. زامبیهایی که از بمباران جان سالم به در برده بودند، توسط مردم از بین رفتند. بازماندهها زندگی و خاطرات عزیزانشان رو با هم گره زدند.
در میان همه، یوری و تهیونگ به معنای واقعی زندگی رو بُرده بودند و سه ماه پس از برگشتن، رابطهشان رو با نامزدی محکمتر ساختن. این اتفاق درست جلو چشمان جونگکوک رخ داد؛ کسی که عاشقانه یوری رو میپرستید. یوری که عشق میان خود و جونگکوک رو مانند عشق میان دو قو میدید، حالا دست در دست دیگری بود و پا به زندگی جدید گذاشته بود.
جونگکوک مینجی رو به سرپرستی گرفت، شاید برای اینکه خاطرات یوری رو زنده نگه دارد، چون مینجی شباهت زیادی به یوری داشت. بقیه هرکدام مسیر جدیدی رو پیش گرفتند و با چهرههای خندان، خوشحالیشان آشکار بود.
بازماندهها، شروع کردن به زندگی و یادآوری از اون روزها، از آدمهای که رفته بودند و شاید از اون بالا نگاهشون میکرد.
و این دوره جدید از زیست انسانها بود، جایی که بازماندهها با خاطرات عزیزانشون زندگی میکردند.
و رفتهگان فقط در میان خاطرات زنده بودند.
پایان.
کاش هیچوقت چنین اتفاقی نیوفته، چون اینجا زندگی واقعی است. نه یک بازی و نه یک فیلم.
و اگر روزی بیدار بشی و ببینی چنین اتفاقی افتاده چیکار میکنی؟
نظرتون برام باارزشه. و بابت اینکه واقعا تو خماری موندین معذرت میخوام.
خواستم این پارتهای آخر رو هم بزارم تا تو خماری نمونین البته" میخواستم تهیونگ رو بُکُشم ولی نشد😁"
امیدوارم لذت بُرده باشید، و لطف کرده نظرتون رو راجعبه همهای داستان و خصوصا این دو پارت اخیر بگین.
دوستون دارم.
ولی در این میان، سه فرد که هم از هم نفرت داشتند و هم در میانشون عشق جریان داشت، در یک اتاق بودند. شب کمی سرد بود و گاهی باد از میان پنجرههای شکسته به داخل اتاق میوزید. ستارهها در آسمان برق میزدند و مهتاب درخشش خاصی داشت. انگار همه بعد از مدتی به آرامش رسیده بودند.
چند روز از زیستگاه جدیدمان میگذشت و بیمارستان امنتر شده بود. حالا مأموریت جدید انتظارمان رو میکشید؛ مأموریتی که این بازی رو به پایان میرساند. طبق گفتههای نامجون، کشور به زودی بمباران میشد. شاید برای بمباران دیر شده بود، اما این میتونست برای زنده موندن دیگران کمک بزرگی باشد. مرگ عزیزان، غریبهها، دوستان و خانواده، تنها راه نجات بشریت بود.
با نقشه نامجون، شروع به ترمیم آژیرها کردیم. تنها سه نفر شامل تهیونگ و دو عضو دیگر در بیمارستان میماندند و بقیه، با تقسیم شدن به گروههای سه نفره، به گشتن در شهر و ترمیم آژیرها پرداختند.
جونگکوک کامیون رو جلوی در ورودی بیمارستان پارک کرد و بقیه سوار ماشینها شدند. جونگکوک، یونجی و من در یک گروه بودیم. به نظر میرسید یونجی در ترمیمکاری مهارت داشت، جونگکوک راننده خوبی بود و من شاید جنگجوی گروه بودم.
به مدرسهای که سر راهمان بود رسیدیم. جونگکوک ماشین رو گوشهای که کمتر به چشم بیاد پارک کرد.
جونگکوک: حواستون رو جمع کنید و مواظب خود باشید.
یونجی: اول باید به اتاق کنترل بریم.
جونگکوک: من اول میرم، دنبالم بیاید.
یوری: صبر کن. نامجون گفت بعد از ترمیم آژیرها بدون خاموش کردن اونا از مکان خارج شویم، ولی این کار امکانپذیر نیست.
یونجی: دقیقا، ولی این تنها راه است؛ یا امروز یا هیچوقت.
همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد و تونستیم مأموریت رو انجام دهیم. برگشتیم به سمت ماشین و سوار شدیم. صدای آژیر از اتاق کنترل حیاط مدرسه را پر کرده بود. یونجی با بیسیم به نامجون اطلاع داد که مأموریت با موفقیت انجام شد.
چند دقیقه بعد، بقیه هم به بیمارستان رسیدند. سریع دست به کار شدیم و بعد از برداشتن لوازم، به پشتبوم رفتیم. صدای چرخبالها از دور میاومد. بالاخره پایان یافت… اگرچه دیر و سخت، اما گذشت و ما زنده موندیم.
چند روز پس از بمباران، بازماندهها با غمهای خود کنار اومدند و زندگی جدیدی آغاز شد. زامبیهایی که از بمباران جان سالم به در برده بودند، توسط مردم از بین رفتند. بازماندهها زندگی و خاطرات عزیزانشان رو با هم گره زدند.
در میان همه، یوری و تهیونگ به معنای واقعی زندگی رو بُرده بودند و سه ماه پس از برگشتن، رابطهشان رو با نامزدی محکمتر ساختن. این اتفاق درست جلو چشمان جونگکوک رخ داد؛ کسی که عاشقانه یوری رو میپرستید. یوری که عشق میان خود و جونگکوک رو مانند عشق میان دو قو میدید، حالا دست در دست دیگری بود و پا به زندگی جدید گذاشته بود.
جونگکوک مینجی رو به سرپرستی گرفت، شاید برای اینکه خاطرات یوری رو زنده نگه دارد، چون مینجی شباهت زیادی به یوری داشت. بقیه هرکدام مسیر جدیدی رو پیش گرفتند و با چهرههای خندان، خوشحالیشان آشکار بود.
بازماندهها، شروع کردن به زندگی و یادآوری از اون روزها، از آدمهای که رفته بودند و شاید از اون بالا نگاهشون میکرد.
و این دوره جدید از زیست انسانها بود، جایی که بازماندهها با خاطرات عزیزانشون زندگی میکردند.
و رفتهگان فقط در میان خاطرات زنده بودند.
پایان.
کاش هیچوقت چنین اتفاقی نیوفته، چون اینجا زندگی واقعی است. نه یک بازی و نه یک فیلم.
و اگر روزی بیدار بشی و ببینی چنین اتفاقی افتاده چیکار میکنی؟
نظرتون برام باارزشه. و بابت اینکه واقعا تو خماری موندین معذرت میخوام.
خواستم این پارتهای آخر رو هم بزارم تا تو خماری نمونین البته" میخواستم تهیونگ رو بُکُشم ولی نشد😁"
امیدوارم لذت بُرده باشید، و لطف کرده نظرتون رو راجعبه همهای داستان و خصوصا این دو پارت اخیر بگین.
دوستون دارم.
- ۵.۶k
- ۲۸ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط