میان عشق و درد

میان عشق و درد


---

پارت ششم:

اون عصر، یونا تو خونه نشسته بود و دفترچه‌ش رو نگاه می‌کرد. تهیونگ یه پیام فرستاد: «می‌تونیم همدیگه رو ببینیم؟ باید یه چیز مهم بگم.» یونا قلبش تند زد، حس کرد یه اتفاق جدی در راهه.

وقتی همدیگه رو دیدن، تهیونگ کمی دورتر نشست. نگاهش پر از جدیت بود و لبخند معمولش نبود. یونا با احتیاط گفت: «چی شده؟ حالت بده؟» تهیونگ نفس عمیقی کشید: «نه، ولی یه چیزی هست که باید بدونی… شاید من نتونم همیشه مثل قبل باشم.»

یونا ساکت شد، قلبش پر از سوال بود. «چی می‌خوای بگی؟» تهیونگ کمی مکث کرد و با صدایی آرام گفت: «خونواده‌م، برنامه‌هاشون… بعضی وقتا حس می‌کنم نمی‌تونم همه چیزو کنترل کنم.»

یونا دستش رو روی دست تهیونگ گذاشت و گفت: «تو همیشه یه راه پیدا می‌کنی… من کنارت هستم، حتی وقتی خودت مطمئن نیستی.» تهیونگ لبخند کم‌رنگی زد و گفت: «ولی این بار… حس می‌کنم شاید لازم باشه یه فاصله کوتاه داشته باشیم تا همه چیز روشن بشه.»

یونا کمی عقب رفت و قلبش گرفت. حس کرد دنیا یه لحظه سنگین شد. «فاصله؟… ولی… ما که همیشه کنار هم بودیم…» تهیونگ با ملایمت جواب داد: «می‌دونم… و این سخت‌ترین بخششه. ولی شاید این یه فرصت باشه که هر دو بفهمیم چی می‌خوایم.»

سکوتی سنگین افتاد. هر دو فقط به هم نگاه می‌کردن، قلب‌هاشون پر از حس‌های پیچیده بود: نگرانی، عشق، و ترس از از دست دادن همدیگه.

وقتی غروب شد، تهیونگ گفت: «منو فراموش نکن، باشه؟» یونا لبخند زد، اما کمی ترس تو چشماش بود: «هیچ وقت… ولی امیدوارم همه چیز درست شه.»

اون روز، با وجود جدیت و چالش، یه حقیقت مهم براشون روشن شد: عشق و اعتماد همیشه آسان نیست، ولی وقتی واقعی باشه، حتی سختی‌ها هم نمی‌تونن نابودش کنن.


---
دیدگاه ها (۰)

میان عشق و درد---پارت پنجم:اون عصر، یونا روی نیمکت پارک نشست...

میان عشق و درد---پارت چهارم:اون بعدازظهر، تهیونگ یونا رو به ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط