اسم پروانه ای که در تاریکی می سوزد
اسم پروانه ای که در تاریکی می سوزد
پارت ۲۳
راوی: و امروز دوباره نابی حالش بد تر از دیروز شده.........
(ویو نابی)
یعنی داداشم حالش خوبه اونجا......
چرا پیشم نیست.. حتما لیاقت خانواده ندارم.....
با خودم فکر می کردم که یونا اومد و شروع کرد حرف زدن
یونا: نابی می ری پیش روان پزشک
یکم عصبی شدم آخه اولین بارش نیست میگه ولی حرفش باید گوش کنم
تا اونم اذیت نشه
نابی: باشه
یکم خوشحال شد
یونا: باشه آماده شو بریم
حاضر شدم همراه یونا به سمت مطب دکتر رفتم داخل راه رو نشسته بودیم
منتظر که نوبت مون بشه بعد از چند دقیقه اسمم صدا کردن به سمت ......
اتاق رفتم وارد شدم یک خانم تقریباً ۴۰ ساله بود..... لبخندی زد و گفت که
بشینم یکم خودم جمع کردم
نابی: سلام
با لبخند جواب داد
( اسم علامت دکتر @ )
@ سلام.....دخترم.. کیم نابی ...۲۲ ساله
نابی: بله خودمم
با لحن یکم متواضع شروع کرد صحبت کردن
@ دخترم من بیشتر اطلاعات لازم از دوستت گرفتم....... لطفاً از خانواده ات
که فوت کردن شروع کن
یکم گرفته شدم ولی باید بخاطر یونا باهاش کنار بیام
نابی: وقتی ۱۵سالم بود من و خانواده ام همراه دوستشون شامل پدر و مادر گوک مین می شد به یک سفر کاری رفتن ولی داخل راه تصادف شد و همه مردن فقط من زنده موندم کلأ ۵ نفر بودیم بین این پنج نفر فقط من زنده موندم
با حرفم اشک داخل چشمام حلقه زد ولی جلوی خودم گرفتم
@ بعدش چی شد
نابی: پسر دوست بابام....که اون موقع ۲۳ سالش بود من پیش خودش زندانی کرد
و روز ها با کتک و حرص من اذیت می کرد....من...من ... واقعا متاسفم نمی
خواستم اونا بمیرن...من..... داداشم اون موقع ها آمریکا بود بعد از ۴ سال اومد از اون ماجرا اومد و هیچ چیزی نمی دونست
یهو گریم گرفت که
@ به خودت فشار نیار... برای امروز کافی هفته بعد بیا دوباره
نابی: .................
حوصلم پوکید پارت گذاشتم درس ندارم فردا 😂
پارت ۲۳
راوی: و امروز دوباره نابی حالش بد تر از دیروز شده.........
(ویو نابی)
یعنی داداشم حالش خوبه اونجا......
چرا پیشم نیست.. حتما لیاقت خانواده ندارم.....
با خودم فکر می کردم که یونا اومد و شروع کرد حرف زدن
یونا: نابی می ری پیش روان پزشک
یکم عصبی شدم آخه اولین بارش نیست میگه ولی حرفش باید گوش کنم
تا اونم اذیت نشه
نابی: باشه
یکم خوشحال شد
یونا: باشه آماده شو بریم
حاضر شدم همراه یونا به سمت مطب دکتر رفتم داخل راه رو نشسته بودیم
منتظر که نوبت مون بشه بعد از چند دقیقه اسمم صدا کردن به سمت ......
اتاق رفتم وارد شدم یک خانم تقریباً ۴۰ ساله بود..... لبخندی زد و گفت که
بشینم یکم خودم جمع کردم
نابی: سلام
با لبخند جواب داد
( اسم علامت دکتر @ )
@ سلام.....دخترم.. کیم نابی ...۲۲ ساله
نابی: بله خودمم
با لحن یکم متواضع شروع کرد صحبت کردن
@ دخترم من بیشتر اطلاعات لازم از دوستت گرفتم....... لطفاً از خانواده ات
که فوت کردن شروع کن
یکم گرفته شدم ولی باید بخاطر یونا باهاش کنار بیام
نابی: وقتی ۱۵سالم بود من و خانواده ام همراه دوستشون شامل پدر و مادر گوک مین می شد به یک سفر کاری رفتن ولی داخل راه تصادف شد و همه مردن فقط من زنده موندم کلأ ۵ نفر بودیم بین این پنج نفر فقط من زنده موندم
با حرفم اشک داخل چشمام حلقه زد ولی جلوی خودم گرفتم
@ بعدش چی شد
نابی: پسر دوست بابام....که اون موقع ۲۳ سالش بود من پیش خودش زندانی کرد
و روز ها با کتک و حرص من اذیت می کرد....من...من ... واقعا متاسفم نمی
خواستم اونا بمیرن...من..... داداشم اون موقع ها آمریکا بود بعد از ۴ سال اومد از اون ماجرا اومد و هیچ چیزی نمی دونست
یهو گریم گرفت که
@ به خودت فشار نیار... برای امروز کافی هفته بعد بیا دوباره
نابی: .................
حوصلم پوکید پارت گذاشتم درس ندارم فردا 😂
- ۱۱.۱k
- ۲۳ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط