part

part 12

کوک:خوب به عاقد فهموندین که چیکار کنه
بادیگارد:بله قربان
کوک :خوبه
ویو ات
همیه مهمونا تویه تالار بودن و ما هم رفتیم توره سرم خیلی بزرگ بود خوده تهیونگ کمکم میکرد که راه برم
(خلاصه بگم)
ات و تهیونگ ازداج کردی و ساعت داشت یازده میشد همیه مهمونا داشتن کم کم میرفتن من حتا عموم و زن عمومو ندیدم که کی رفتن کی نرفتن فقد یونگی کنارم بود تهیونگ هم انگار بمی در هاله انفجار بود
ات:تهیونگ چرا اینجوری شدی
تهیونگ:اگه احتیاجی دیدم بهت میگم
وقتی اینحوری گفت قلبم شکست یکمی ازش دور شدم
کوک:تهیونگ چیکار میکینی نقشمونو داری خراب میکنی
تهیونگ :اوف اره دسته خودم نیست انقد نقش بازی کردم
کوک:برو از دلش در بیار
تهیونگ:اره باید همچین کاری کنم
رفتم و به سمته ات
تهیونگ:عزیزم چیشد
ات:هیچی نشده
تهیونگ:اما انگار شده
ات:خوب نمیدونم
تهیونگ نزدیکم شد دستشو دروه کمرم هلقه کرد منو به خودش چسپوند
تهیونگ:هالا کجاشو دیدی ها تو قراره از امشب زنده گیی که لیاقتشو داری زدنگی کنی
ات:واعقن حالا ولم کن بزار برم زشته
تهیونگ:باشه
یونگی:خوب ات من دیگه میرم
ات:باشه
رفتم و بغلش کردم و گفتم ممنونم
اونم بغلم کرد و بعدش رفت
ما هم بعدش رفتیم خونه تهیونگ

ادامه دارد ....
دیدگاه ها (۳۹)

part 13 تویه ماشین)ات:تهیونگ چرا خونتون انقد دوره تهیونگ که...

part 14ات:مگه چیکار کردم که اینجوری میکنی تهیونگ:از خونم گمش...

لباس عروس ات

part 11 روزه عروسی وای خدا چرا تهیونگ نزاشت برم ارایشگاه گ...

پارت ۸

چرا حرف منو باور نمیکنی

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط