دختر بود و

دختر بود و
شانه هایش
زیربار حرف های سنگین
خسته بود...
آن قدرکه می توانست
سال ها بخوابد و
بوی جنازه ای بلند نشود..
دیدگاه ها (۱)

در ته چشم هایش انگار مرگ دست تکان میداد :)

-دلم میخواد یقه خودمو بگیرم بگم : مطمعنی خودتی ؟ خیلی عوض شد...

لازم نیستهمیشه در زندگی مان یه نفر باشد من یاد گرفته امخودم ...

من از زنانی حرف میزنم که نامشان معادل معجزه استمن از فروغ ها...

ماسه ها قهوه ای رنگ به دخترک احساسی فراتر از ارامش میبخشیدند...

چپتر ۳ _ خیانتسکوتی سنگین روی اتاق افتاده بود. آن قدر سنگین ...

بازگشت فرمانده

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط