چون آفتاب خزانی بی تو دل من گرفته است

چون آفتـــاب خزانـــی ، بـــی تــــو دل من گرفته است

جانا ! کجایی که بی تو ، خورشید روشن گرفته است ؟

این آسمان بی تو گویی ، سنگی است بر خانه امروز

سنگی کـــه راه نفس را ، بر چـــاه بیژن گرفته است

از چشــــم می گیرم آبــــی  تا پـــای تا سر نسوزم

زین آتش سرکشی که در من به خرمن گرفته است

ترســـم نیـایـــی و آید  ،  خـــاکستر من به سویت

آه از حریقی که بی تو در سینه دامن گرفته است

از کُشتنم  دیگـــر انگار ، پــــروا  نمی داری  ای یــــار !

حالی که این دیر و دورت ، خونم به گردن گرفته است

چــون خستگان زمین گیر ، تن بسته دارم به زنجیر

بال پریدن شکسته است ، پای دویدن گرفته است

آه ای سفر کرده ! برگرد ،  ای طاقتم برده ، برگرد

برگرد کاین بی قراری ، آرامش از من گرفته است
دیدگاه ها (۰)

تا صبحدم به یاد تو شب را قدم زدمآتش گرفتــم از تو و در صبحدم...

به سینه می زندم سر، دلی که کرده هوایتدلی که کرده هوای کرشمه‌...

بوسه ات شراب و ، از هر شراب خوش ترساقی اگر تو باشی ، حالم خر...

ای قصه ی تو و من – چون قصه ی شب و روزپیوسته در پی هم، اما بد...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط