بازگشت سرامعجزه غیرمنتظره

"بازگشت سرا،معجزهٔ غیرمنتظره"
کیونگ هنوز در جایگاه انفجار زانو زده بود. ناگهان قطره‌ای بارانِ روی صورتش چکید. از آسمان پرهای نورانی بارید و........
من با بدنی شفاف مثل شیشه، اما زنده روی زمین ظاهر شدم:
"کیونگ!خوبی!؟عشق من حالت خوبه؟؟......... (لبخند زدم) هنوز اجازهٔ مردن بهم ندادین؟"
"تو؟؟؟آ..آخههههه...(طرفم دوید و بغلم کرد) من دیگه هیچی نمیخوام،فقط پیشم بمون"
میهو با چشمانی گردشده:
" حالا دیگه حق نداری حتی سرفه هم بکنی بدون اجازهٔ ما!"

اما انگار با اومدن دوباره من اتفاقات عجیبی رخ داد
اشک‌های فرشتگان به جای سفید، سیاه شدند.
سایهٔ کیونگ گاهی خودبه‌خود حرکت می‌کرد و با او حرف می‌زد!
میهو در خواب، صدایی شنید: "ملکه نباید زنده می‌ماند... اشتباه باید اصلاح شود."
من در کتابخانهٔ مخفی بهشت، طوماری پیدا کردم که نشان ‌دهنده کشف یک متن قدیمیه
"حلقهٔ شیطانی هرگز نابود نمی‌شود... فقط به میهمان‌دار جدید نیاز دارد.."
ارباب تاریکی زنده است.
میهو به طور تصادفی در آیینه‌ای قدیمی، تصویر ارباب تاریکی را دید که از پشت به او لبخند زد. او فوراً آیینه را شکست، اما دستش زخمی شد و خونش طلایی است!
کیونگ سعی کرد با قدرت‌های تاریکی‌اش این آلودگی را درمان کند، اما خودش هم آلوده شد
چشمان میهو گاهی کاملاً سیاه میشد.سایهٔ کیونگ دیگر از او فرمان نمی‌برد.
من تنها کسی ام که سالم به نظر می‌رسم، امایک راز داردم:
از بازگشتم، گاهی احساس می‌کند کسی درذهنم است!
ارباب تاریکی از طریق ذهنم بهم پیام فرستاد:
"سرا... می‌دونی چرا زنده شدی؟ چون من خواستم. تو حالا میهمان‌دار جدید منی... و دوستانت هم به زودی به ما می‌پیوندند!"
این راز را پنهان کردم، اما میهو متوجه تغییراتم شد و به کیونگ هشدار داد.
یدفعه کیونگ را به دیوار زدم و چشمانم سیاه شدند:" تو همیشه مانع من بودی... اما اینبار نمیتونی!"
میهو با خنجر نورانی خود را رساند.
در لحظهٔ آخر، وقتی برای لحظه‌ای کنترل خودم را به دست آوردم و فریاد زدم.
"هر دوتون رو دوست دارم...نمیخوام از دسستون بدم. پس لطفاً من رو بکشید"
غیبتِ ناگهانی سرا و بازگشتِ غافلگیرکننده:
شبِ هفتمِ ماه سیاه:
کیونگ ومیهودورآتشی درجنگل نشسته‌اند که ناگهان توفانی از پرهای سیاه وسفید همه‌چیز را فرا گرفت.
از میان توفان بیرون آمدم،اما چشمانم کاملاً سیاه بود! میهو فریاد زد: "خواهر؟! چشات چیه؟"
با صدایی دوگانه—هم خودم، هم ارباب تاریکی:"سلام... دلم براتون تنگ شده." سپس دستم را دراز کردم و هر دو را با زنجیرهای آتشین بستم!
دیدگاه ها (۰)

"فریب"کیونگ (در حالی که زنجیرها پوستش را می‌سوزانند): "سرا.....

"میهو و آرزوی پنهان"با لبخندی شیطانی به میهو نگاه کردم:"خواه...

"ورود فرشتگان طلسم‌شده"هوا ناگهان سرد شد. صدای بال‌های شکسته...

"در میانهٔ خون و اشک""همهٔ این سال‌ها... همهٔ این فداکاری‌ها...

ارباب تاریکی"نبرد نهایی با ارباب تاریکی: فدایی برای عشق""موا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط