نمیتونستم روزی رو بدون فکر به تو بگذرونم مزرعه دار
– «نمیتونستم روزی رو بدون فکر به تو، بگذرونم مزرعه دارِ هات»
نگاهش را به آرامی به جونگکوک دوخت، انگار که با هر کلمه، در قلبش برای عشق جا باز میکرد.
جونگکوک تنها خنده ی مردانه ای کرد و چیزی نگفت، نگاهش را لحظهای روی لبهای کلارا نگه داشت.
سکوت بینشان، از هر واژهای صادقانهتر بود.
انگار تمام روستا ساکت شده بود تا فقط صدای قلبهای آن دو شنیده شود.
کلارا قلبش داشت مثل طبل به تندی میکوبید، انگار میخواست همهی حرفهایی که هنوز نزده بودند را فریاد بزند، اما زبانش قفل شده بود...
جونگکوک نفسش را به سختی کنترل میکرد، آن نگاه پر از خاطره و امید، مثل پلی بود بین گذشته و آیندهشان.
جونگکوک سرش را آرام جلو آورد، بیاجبار، بیشتاب... لبهایشان را به بوسهای شیرین دعوت کرد.
وقتی لبهایش لبهای کلارا را لمس کرد، انگار زیتونزار نفس کشید.
نه یک بوسهی پرشور، نه عجول.
بوسهای آرام، با طعم آفتاب، خاک، دلتنگیهای گفتهنشده... و عشق.
این آخرش باز نیست..👀🤭🎀
نگاهش را به آرامی به جونگکوک دوخت، انگار که با هر کلمه، در قلبش برای عشق جا باز میکرد.
جونگکوک تنها خنده ی مردانه ای کرد و چیزی نگفت، نگاهش را لحظهای روی لبهای کلارا نگه داشت.
سکوت بینشان، از هر واژهای صادقانهتر بود.
انگار تمام روستا ساکت شده بود تا فقط صدای قلبهای آن دو شنیده شود.
کلارا قلبش داشت مثل طبل به تندی میکوبید، انگار میخواست همهی حرفهایی که هنوز نزده بودند را فریاد بزند، اما زبانش قفل شده بود...
جونگکوک نفسش را به سختی کنترل میکرد، آن نگاه پر از خاطره و امید، مثل پلی بود بین گذشته و آیندهشان.
جونگکوک سرش را آرام جلو آورد، بیاجبار، بیشتاب... لبهایشان را به بوسهای شیرین دعوت کرد.
وقتی لبهایش لبهای کلارا را لمس کرد، انگار زیتونزار نفس کشید.
نه یک بوسهی پرشور، نه عجول.
بوسهای آرام، با طعم آفتاب، خاک، دلتنگیهای گفتهنشده... و عشق.
این آخرش باز نیست..👀🤭🎀
- ۶.۱k
- ۲۹ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط