My doll girl

My doll girl
Part 8
کوک تا حالا رنگ مهربونی رو ندیده بود صورت زیبا و مهربون دختر همراه با لحنش برای کوک حس جدیدی بود که تا حالا ندیده
لحن حرف زدنش ذهن کوک رو تسخیر می‌کرد طوری که با هر علامت فرمان می‌گرفت و به تک تک حرفاش گوش میداد
کوک: ب..باشه
خب...من خیلی بچه بودم تقریبا نه یا ده سالم بود توی اتاقم داشتم بازی می‌کردم گشنم که شد رفتم پایین توی آشپز خونه تا مامانم برام غذا درست کنه...وقتی رفتم تو آشپزخونه مامانم اونجا نبود همه جایه خونه رو گشتم ولی پیداش نکردم صدای از اتاق بالا میومد و نظرمو جلب کرد آروم رفتم با و نزدیک صدا شدم که رسیدم به اتاق مامانم نمیخواستم برم تو ولی دلم میخواست ببینم که اونجا داره چه اتفاقی میوفته ولی کاش نمیدیدم که روزگارم اینقدر سیاه نشه درو باز کردم و با صحنه ای که کل زندگیم رو نابود کرد مواجه شدم مامانم و یه مرد که اصلا نمیشناختمش و نمیدونم کی بود در حال سک*س بودن و من اونها رو دیدم میدونی برای منی که بچه بودم درک اون موضوع خیلی سخت بود...از مامانم پرسیدم اون آقا کیه و دارین چیکار میکنین و جواب هر سوالم رو فقط با کوک برو بیرون میداد
من قانع نمی‌شدم و همونجا عین چوب خشک ایستاده بودم مامانم با همون بدن برهنه اومد دستمو گرفت رو برد توی آشپز خونه یه قاشق بزرگ گذاشت روی شعله گاز و لباسمو از تنم در آورد اول چندتا چکیده زد تو گوشم طوری که صورتم کاملا جای دستش بود و قرمز شده بودن برم گردوند و شقش که از گرما قرمز شده بود رو ردی کمرم گذاشت و فشار میداد از درد نمیتونستم حرف بزنم و فقط التماس میکردم که ولم کنه بعد از اینکه کاملا بدنم سوخت منو با لگد منه ده ساله رو از خونه انداخت بیرون
بخواطر همین آدما زو شکجه میکنم میخوام که اونا هم مثل من درد بکشن میخوام بفهمن درد کشیدن چه حسی داره بخواطر مادرم از بچگی از همه کینه دارم و یه بچه عقده ای بار اومدم که دلش میخواد همه مثل اون با زجر و عذاب زندگی کنن
صدای هق هق ات رو شنیدم و صورتمو له طرفش برگردوندم اون داره گریه میکنه واقعا؟!
فقدر بخواطر داستان زندگی من؟