سناریو سوکوکو: هیولای زیبا
خووووب بنظرتون کی قراره به داستان اضافه بشه؟؟؟
و یادم نیست معنی اسم هوشی رو گفتم یا نه ولی معنی اسمش میشه ستاره
خوب بریم برای سناریو
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ♣
چویا: هه....داری میگی یه خانواده تشکیل بدم ولی اونقدر هاهم راحت نیست مادری که میدونه بچش یه هیولایت و پدری که منتظر مرگ بچه اشه من فقط تورو به عنوان خانواده دارم...فقط تو دازای
دازای کمی سرخ میشه اما زود خودش رو جمع و جور میکنه
دازای: نه....زود قضاوت نکن فقط من نیستم
چویا: پس دیگه کی هستش؟
دازای: عا عا باهوش بازی بسه آقای ناکاهارا باید تا فردا صبر کنی
چویا: یعنی انقدر معلوم بود؟
دازای خنده ریزی میکنه و میگه: بسه دیگه غذاتو بخور
.
.
.
شب ساعت ۳ ویو چویا:
یهو حس کردم نفس کشیدن برام سخت شد از خواب پریدم و شروع کردم به خون سرفه کردن اَه لعنتی سرفه هام قطع نمیشه اگه همینجوری پیش بره خفه میشم...نه....تو نمیمیری چویا...این یه نفرینه
سرخدمت سراسیمه به دنبال دکتر رفت اما چه فایده؟ چویا اگه همین امشب کسی رو قربانی نمیکرد تا مدت ها قرار بود توی کما باشه
افکار چویا: سرم گیج میره...تحملشو ندارم...همین الان...همین الان میخوام بکشمشون...یه نفر...هرکسی...میخوام بکشمش
که ناگهان با صدای قدم های سریع یه نفر تمام افکارش خاموش شد و توی یه لحظه تمام درد هاش همراه با افکارش خفه شدن فقط حضور اون یه نفر تونست آرومش کنه فقط آغوش گرمی که تا به حال در اون غرق نشده بود به تنهایی تمام احساسات منفی و آذار دهنده رو با موج محکم حضورش دور کرد
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ♣
اونایی که دارن فحش میدن چرا اینجا تموم کردم باید بگم همینه که هست😂
حالا بگین ببینم اونی که این حجم از آرامش رو به چویا داد کی بود؟؟؟
و یادم نیست معنی اسم هوشی رو گفتم یا نه ولی معنی اسمش میشه ستاره
خوب بریم برای سناریو
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ♣
چویا: هه....داری میگی یه خانواده تشکیل بدم ولی اونقدر هاهم راحت نیست مادری که میدونه بچش یه هیولایت و پدری که منتظر مرگ بچه اشه من فقط تورو به عنوان خانواده دارم...فقط تو دازای
دازای کمی سرخ میشه اما زود خودش رو جمع و جور میکنه
دازای: نه....زود قضاوت نکن فقط من نیستم
چویا: پس دیگه کی هستش؟
دازای: عا عا باهوش بازی بسه آقای ناکاهارا باید تا فردا صبر کنی
چویا: یعنی انقدر معلوم بود؟
دازای خنده ریزی میکنه و میگه: بسه دیگه غذاتو بخور
.
.
.
شب ساعت ۳ ویو چویا:
یهو حس کردم نفس کشیدن برام سخت شد از خواب پریدم و شروع کردم به خون سرفه کردن اَه لعنتی سرفه هام قطع نمیشه اگه همینجوری پیش بره خفه میشم...نه....تو نمیمیری چویا...این یه نفرینه
سرخدمت سراسیمه به دنبال دکتر رفت اما چه فایده؟ چویا اگه همین امشب کسی رو قربانی نمیکرد تا مدت ها قرار بود توی کما باشه
افکار چویا: سرم گیج میره...تحملشو ندارم...همین الان...همین الان میخوام بکشمشون...یه نفر...هرکسی...میخوام بکشمش
که ناگهان با صدای قدم های سریع یه نفر تمام افکارش خاموش شد و توی یه لحظه تمام درد هاش همراه با افکارش خفه شدن فقط حضور اون یه نفر تونست آرومش کنه فقط آغوش گرمی که تا به حال در اون غرق نشده بود به تنهایی تمام احساسات منفی و آذار دهنده رو با موج محکم حضورش دور کرد
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ♣
اونایی که دارن فحش میدن چرا اینجا تموم کردم باید بگم همینه که هست😂
حالا بگین ببینم اونی که این حجم از آرامش رو به چویا داد کی بود؟؟؟
- ۲.۲k
- ۰۲ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط