صدای گریه ی کودکی می آمد دختر جوانی آمد کودک را در آ
-صدای گریه ی کودکی می آمد... دختر جوانی آمد کودک را در آغوش کشید... هنوز صدای گریه ی کودک می آمد... زنی با چادر مشکی آمد کودک را در آغوش کشید... هنوز صدای گریه ی کودک می آمد... تمام زن های شهر کودک را در آغوش کشیدند... گریه ی کودک ادامه داشت...
کودک آغوش مادرش را می خواست...
-زیبا بود... دلفریب... از آن هایی که دل هیتلر را هم می برد... برای داشتنش جنگ می شد... نگاه مردان یک شهر را به دنبال خود می کشید... ولی... ولی آنکه باید او را می دید نمی دید... هیچوقت نمی دید...
-کارش عکاسی بود... عکاس لبخند تمام زنان این شهر... خانه اش پر بود از خنده های زنانی که نمی شناخت... او دنبال یک لبخند بود که سال ها پیش از لبهای معشوقه اش پاک کرده بود... او همان لبخند را می خواست
-چشم هایش به در بود، دست هایش به آسمان... قرص هایش را با هزار امید قورت می داد... پیرمرد آسایشگاه دلتنگ بود...
تمام دخترهای شهر را دخترم صدا می زد... ولی... ولی دلش دخترش را می خواست
-کاش بفهمیم در این دنیا جای خالی یک نفر را نمی شود با نفر دیگری پر کرد
#حسین_حائریان
کودک آغوش مادرش را می خواست...
-زیبا بود... دلفریب... از آن هایی که دل هیتلر را هم می برد... برای داشتنش جنگ می شد... نگاه مردان یک شهر را به دنبال خود می کشید... ولی... ولی آنکه باید او را می دید نمی دید... هیچوقت نمی دید...
-کارش عکاسی بود... عکاس لبخند تمام زنان این شهر... خانه اش پر بود از خنده های زنانی که نمی شناخت... او دنبال یک لبخند بود که سال ها پیش از لبهای معشوقه اش پاک کرده بود... او همان لبخند را می خواست
-چشم هایش به در بود، دست هایش به آسمان... قرص هایش را با هزار امید قورت می داد... پیرمرد آسایشگاه دلتنگ بود...
تمام دخترهای شهر را دخترم صدا می زد... ولی... ولی دلش دخترش را می خواست
-کاش بفهمیم در این دنیا جای خالی یک نفر را نمی شود با نفر دیگری پر کرد
#حسین_حائریان
- ۸۷.۷k
- ۲۹ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط