محلهممنوعه

#محله_ممنوعه
-پس زنگ بزن یه چیزی بیارن.

-روتو برم. به سنگ پا گفتی برو من جات هستم.

همین جوری خیره خیره نگاش کردم. داشتم تصمیم می گرفتم که با مشت بزنمش یا دمپایی که گفت:

-حالا چی کوفت می کنی؟

-نخواستم. اشتهام کور شد.

-اره جان اون عمه ی فولاد زره ات. وقتی حرف از غذا میشه چه سیر باشی چه نباشی اب دهنت راه میوفته.

بعد بدون اینکه نظر منو بپرسه زنگ زد دو تا پیتزا سفارش داد.

-نظر منم میپرسیدی بد نبودا. شاید من یه چیز دیگه می خواستم.

-به من چه.

-خیلی بی ادب شدی سیا.

-به تو چه.

-الان اگه بخوام بپرسم کی غذاها رو میارن حتما میگی به تو چه نه؟

-دقیقا. به تو چه.

-زهر مار.

نیم ساعت طول کشید تا پیتزا ها برسه. من که داشتم هلاک میشدم. عین چی پریدم رو پیتزا. سیا بی حرکت نشسته بود و فقط منو نگاه می کرد. با دهن پر گفتم:

-ها؟ ادم ندیدی؟

-از بچگی ارزو داشتم یه بار یکی از اهالی قحطی زده سومالی رو از نزدیک زیارت کنم که خدا این توفیق رو تو این وقت عزیز بهم داد.

-خوب گشنمه.

-الهی خواهر نچسبت فدات شه. بخور بخور که از قدیم گفتن مال مفت خوردن داره.

-غذاتو بخور و اینقدر حرف نزن.

تو سکوت غذامونو خوردیم و جعبه هاش رو وسط هال ول کردیم. سیا دو لیوان قهوه اورد و کنار من رو مبل نشست. همین جوری بی هدف کانالای تلویزیون رو بالا پایین می کرد.

-میگم سیا. این مهمونیه مال کیه؟

-مال یه ادم پول پرست دیکتاتور.

-تو که از این ادما خوشت نمیاد چرا باهاشون میگردی؟

-یه بار این علی نفهم که ایشا الله خدا به زمین گرم بزنتش. ایشا الله داغش به دل ننه باباش بمونه. ایشا الله همین هواپیمایی که داره باهاش میره سقوط کنه از دستش راحت شیم. ایشا الله...

-کوفت. زهرمار. بقیه اش رو بگو.

-جونم برات بگه که همین علی اقا کارش پیش این یاروئه گیر می کنه و دست به دامن من میشه که چی؟ که تو راحت طرفو خر می کنی و این حرفا. اینقدر التماسم کرد که اخر سر قبول کردم که ای کاش نمی کردم. اقا من طرفو خر کردم و کار علی ردیف شد. حالا این یارو دست از سر من برنمی داره. میخواد دخترشو بندازه به من و ول کنم نیست.

-حالا دختره کیه؟

-زهره.

اینو که گفت من ترکیدم از خنده.

-ای درد ای کوفت ای زهر مار. بمیری که به درد دیگران میخندی. ایشا الله برای خودت یه زن دایناسور پیدا میشه اونوقت این منم که به تو می خندم.

-به دعای گربه سیاهه بارون نمیاد.

-حالا می بینیم.

بعد خوردن قهوه از خونه سیا زدم بیرون و راهی خونه شدم. وارد کوچه که شدم اول چراغای قرمز و ابی توجه ام رو جلب کرد. بعد متوجه شدم که اون چراغا مال چند تا ماشین پلیسه و نکته ی بد ماجرا این بود که اونا جلو در خونه ما ایستاده بودن. همه همسایه ها هم دم در خونه جمع شده بودن. با دیدن این صحنه برای یه لحظه قلبم از کار افتاد. دستام یخ زدن و قطره های عرق از رو پیشونیم سر خوردن. دیگه معطل نکردم و تا خونه دویدم. فقط خدا خدا می کردم اشتباه فک کنم و واسه مامان و سیما و سام اتفاقی نیوفتاده باشه. تو اون لحظه حتی نگران سیما هم بودم.

به زور از بین جمعیت رد شدم و پریدم تو حیاط. یه سربازه جلومو گرفت و گفت:

-لطفا برید بیرون.

سعی کردم هلش بدم کنار اما یه اینچم تکون نخورد.

من:- بابا من مال این خونه ام. برو کنار ببینم چی شده.

از زیر دستش در رفتم و رفتم تو خونه. با دیدن سام و سیما که رو مبل نشسته بودن خیالم کمی راحت شد. یه نگاه به اطراف خونه انداختم و مامان رو کنار یه پلیسه دیدم. نفس راحتی کشیدم و رو مبل ولو شدم. تازه متوجه وضع داغون خونه شدم. تمام وسایل گوشه ای پرت شده بودن و هیچی سر جای خودش نبود. مجسمه های قیمتی و گلدون های عتیقه مامان شکسته شده بود و خرده هاش همه جا پخش بود. با تعجب رو به سام پرسیدم:

-اینجا چه خبره؟

سام:- اول سلام بعد کلام.

-سلام. اینجا چه خبره؟

مامان اومد سمت من و با تشر گفت:

-کجایی تو حسام؟

-یکی به من بگه چی شده.

مامان:- دزد اومده.

با این حرف مامان خیلی تعجب کردم.

-چی؟ حالا چیا برده؟

سیما:- هنوز معلوم نیست. ما اومدیم خونه دیدیم همه جا بهم ریخته اس. برای همین زنگ زدیم پلیس.

لبخند محوی زدم و گفتم:

- خدا رو شکر.

سیما:- خدا رو شکر که دزد اومده؟

-نه. نه. من فک کردم اتفاقی براتون افتاده. اینکه می بینم سالمید میگم خدا رو شکر.

مامان یه لبخند به من زد و دوباره رفت سراغ مامورا که تو خونه ول می گشتن. امروز جزو یکی از گند ترین روزای زندگیم ثبت شد.حالا خوبه خودمم چیز با ارزشی ندارم که نگران باشم. نیم ساعتی طول کشید که مامورا رفتن و جمعیت دم در متفرق شدن. معلوم شد که چیزی از وسایل خونه کم نشده. منم ایمان پیدا کردم یا یارو روانی بوده یا دنبال یه چیز خاص می گشته که پیدا نکرده. شایدم یکی از رقیبای بابا بوده و خواسته زهر چشم بگیره.

مامان:- حسا
دیدگاه ها (۳)

دستشو گرفتم و بلندش کردم. جوابشو ندادم. احساس بدی داشتم. اگه...

-صبر کن اومدم. الان با مخ می خوری زمین، من باید جواب باباتو ...

رمان محله ممنوعه | blod #محله_ممنوعهجلد اولشخصیت ها:1-حسام: ...

ولـےبازمـمـنـتـهـرانـمـیـرمـبـا لـبـخــنـدونـ:)یـهـ دسـتـبـه...

سلام این شکلاته که عکسش رو گذاشتم خیلی جالبه.روش آبی بو انتظ...

《مدرسه رویایی》

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط