فیک لینو پارت
فیک لینو پارت۱۵
ویو لینو
هان زنگ زده بود و گفت که میخواد با هانا بیاد اینجا روی مبل نشسته بودم که یهو هیورین از اتاق اومد بیرون رفتم پیشش و بهش گفتم که پیش من باشه میترسیدم که درخواستم رو رد کنه که یهو بغلم کرد
هیورین: من کنار تو احساس امن بودن میکنم منم توی این یک هفته که با تو بودم خیلی خوشحال بودم
لینو: خب این یعنی اینکه میمونی
هیورین: اره تا اخر عمرم
لینو: با این حرفش خیلی خوشحال شدم و محکم بغلش کردم
هیورین: دوست دارم
لینو: من بیشتر
دینگ دینگ
هیورین: کیه؟
لینو: هان و هانا
هیورین: مگه قرار بود بیان؟
لینو: اره
ویو هانا
رسیدیم به خونه لینو یه سلام به لینو کردم و رفتم تو هیورین رو دیدم که یهو بغضم گرفت و هیورین هم مکوجه شد
هیورین: هانا خوبی؟
هانا: محکم رفتم بغلش کردم که گریم گرفت خیلی هق متاسفم هیورین
من خیلی از این موضوع ناراحتم
هیورین: تو از کجا فهمیدی
هانا: بهت زنگ زدم اما خواب بودی لینو جواب داد همه چی رو بهم گفت
هیورین: گریه نکن اونا جاشون امن
هانا: مطمئنی؟
هیورین: اره پس گریه نکن
هانا: باش
هان: متاسفم
هیورین: اشکال نداره خب برای همه اتفاق میوفته
هان: برمیگردی خونه؟
هانا: راست میگه برمیگردی؟
هیورین: نه دیگه بر نمیگردم
هان: یعنی همینجا میمونی
هیورین: اره هم من دلم میخواد اینجا باشم هم لینو
لینو: پیشنهاد خودم بود
هیورین: اوهوم
هانا: خوش به حالت
هان: توهم دلت میخواد یک هفته پیش من باشی
هانا: بیشتر
هان: خب به بابات بگو بیا
هیورین: باباش اصلا نمیدونه تو باهاشی
هانا: چرا میدونه
لینو: کی فهمید؟
هانا: قبل از اینکه بیام
هیورین: حتما خیلی عصبانی شد
هان: نه اتفاقا خیلیم خوشحال شد
هیورین: واقعا
هانا: اوهوم الان کا فهمیده میگه باید باهاش ازدواج کنی
لینو: خوبه که
هیورین: عالیه
هانا: نمیدونم چطور انقدر مهربون شد
هان: شاید بخاطر اینه که اون سیلی رو از دلت در بیاره و تولدت که یادش نباشه رو جبران کنه
هیورین: چی سیلی؟
بابات دوباره تورو زد
هانا: واش مهم نیست
لینو: مهم نیست؟
هیورین: حالا کی؟
هانا: همین دیشب چون دیر اومدم
هیورین: اها
چند دقیقه اونجا بودم که رفتیم و هان من رو رسوند
هانا: خب خدافظ
هان: مواظب خودت باش
هانا: باش بای
هان: بای
+اومدی
هانا: اره
+حال هیورین خوب بود
هانا: اره خوب بود
گریه نکرد چون به باباش قول داده بود که گریه نکنه
+خب پس توهم همین کارو بکن
هانا: قول نمیدم سعی هم نمیکنم(و میره)
(سه ماه بعد)
لینو: هان
هان: بله
لینو: امروز تولد هیورین میخوام ازش خواستگاری کنم
هان: خوب کاری میکنی
هانا: افرینن
هیورین: اینجا چخبره
هانا: هیچی خبری نیست
لینو: اره راست میگه
هانا: امممممم میگم من با هان میرم قدم بزنم
هان: اره فکر خیلی خوبیه خیلی وقته قدم نزدیم
هانا: پس بریم
ویو لینو
هان زنگ زده بود و گفت که میخواد با هانا بیاد اینجا روی مبل نشسته بودم که یهو هیورین از اتاق اومد بیرون رفتم پیشش و بهش گفتم که پیش من باشه میترسیدم که درخواستم رو رد کنه که یهو بغلم کرد
هیورین: من کنار تو احساس امن بودن میکنم منم توی این یک هفته که با تو بودم خیلی خوشحال بودم
لینو: خب این یعنی اینکه میمونی
هیورین: اره تا اخر عمرم
لینو: با این حرفش خیلی خوشحال شدم و محکم بغلش کردم
هیورین: دوست دارم
لینو: من بیشتر
دینگ دینگ
هیورین: کیه؟
لینو: هان و هانا
هیورین: مگه قرار بود بیان؟
لینو: اره
ویو هانا
رسیدیم به خونه لینو یه سلام به لینو کردم و رفتم تو هیورین رو دیدم که یهو بغضم گرفت و هیورین هم مکوجه شد
هیورین: هانا خوبی؟
هانا: محکم رفتم بغلش کردم که گریم گرفت خیلی هق متاسفم هیورین
من خیلی از این موضوع ناراحتم
هیورین: تو از کجا فهمیدی
هانا: بهت زنگ زدم اما خواب بودی لینو جواب داد همه چی رو بهم گفت
هیورین: گریه نکن اونا جاشون امن
هانا: مطمئنی؟
هیورین: اره پس گریه نکن
هانا: باش
هان: متاسفم
هیورین: اشکال نداره خب برای همه اتفاق میوفته
هان: برمیگردی خونه؟
هانا: راست میگه برمیگردی؟
هیورین: نه دیگه بر نمیگردم
هان: یعنی همینجا میمونی
هیورین: اره هم من دلم میخواد اینجا باشم هم لینو
لینو: پیشنهاد خودم بود
هیورین: اوهوم
هانا: خوش به حالت
هان: توهم دلت میخواد یک هفته پیش من باشی
هانا: بیشتر
هان: خب به بابات بگو بیا
هیورین: باباش اصلا نمیدونه تو باهاشی
هانا: چرا میدونه
لینو: کی فهمید؟
هانا: قبل از اینکه بیام
هیورین: حتما خیلی عصبانی شد
هان: نه اتفاقا خیلیم خوشحال شد
هیورین: واقعا
هانا: اوهوم الان کا فهمیده میگه باید باهاش ازدواج کنی
لینو: خوبه که
هیورین: عالیه
هانا: نمیدونم چطور انقدر مهربون شد
هان: شاید بخاطر اینه که اون سیلی رو از دلت در بیاره و تولدت که یادش نباشه رو جبران کنه
هیورین: چی سیلی؟
بابات دوباره تورو زد
هانا: واش مهم نیست
لینو: مهم نیست؟
هیورین: حالا کی؟
هانا: همین دیشب چون دیر اومدم
هیورین: اها
چند دقیقه اونجا بودم که رفتیم و هان من رو رسوند
هانا: خب خدافظ
هان: مواظب خودت باش
هانا: باش بای
هان: بای
+اومدی
هانا: اره
+حال هیورین خوب بود
هانا: اره خوب بود
گریه نکرد چون به باباش قول داده بود که گریه نکنه
+خب پس توهم همین کارو بکن
هانا: قول نمیدم سعی هم نمیکنم(و میره)
(سه ماه بعد)
لینو: هان
هان: بله
لینو: امروز تولد هیورین میخوام ازش خواستگاری کنم
هان: خوب کاری میکنی
هانا: افرینن
هیورین: اینجا چخبره
هانا: هیچی خبری نیست
لینو: اره راست میگه
هانا: امممممم میگم من با هان میرم قدم بزنم
هان: اره فکر خیلی خوبیه خیلی وقته قدم نزدیم
هانا: پس بریم
- ۸.۴k
- ۱۲ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط