My attractive vampire P
My attractive vampire🩸🖤 (P26)
تهیونگ : *خنده ی گلویی زد و بوسه ای آروم به ل.بت کاشت*
ا.ت" بوسه ای که به ل.بم کاشت بهم فهموند که عشقی به تهیونگ دارم فرا تر از عشق هست...آروم دستام دور صورت تهیونگ قاب کردم و اونو بهم نزدیک کردم که باعث شد کمی تهیونگ شوکه بشه و گفتم"
ا.ت : حس میکنم...دیونه بار عاشقتم.
تهیونگ"باور نمیکردم ا.ت این حرف رو بگه این اولین بار نبود که از زبون ا.ت میشنوم ولی این بار یه چیز دیگه بود...کمی نگذشت و لبخندی زدم"
تهیونگ : خوشحالم که اینو میشنوم پرنسس.
ویو قصر :
ا.ت" رسیدیم قصر و من با دو رفتم طرف آشپزخونه میخواستم واسه خودم غذای انسان بپزم و پیشبندم بستم و از اون ور تهیونگ بهم نگاه میکرد...لع.نتی با نگاه اون نمیتونستم رو کارم تمرکز کنم و سعی کردم نادیده اش بگیرم و شروع به اشپزی کنم.
چند مین بعد : غذایی که درست میکردم داشتم تزیین میکردم و حس کردم دستایی دورم حلق شدن و سری رو شونه ی خودم حس کردم...لبخند عمیقی زدم و گفتم...
ا.ت : با این کارات نمیزاری به کارم تمرکز ایجاد کنم.
تهیونگ : تو کارت بکن.
ا.ت : ولی خب میدو....aah..
از زبان ا.ت : قبل از اینکه حرفم کامل کنم حس کردم لاله ی گوشم به آرامی گاز گرفت و من رو بیشتر به خودش نزدیک کرد ...صداشو پشت گوشم شنیدم که به آرامی میگفت"ببخشید که اگه بهت ضربه رسوندم"
ا.ت : مهم...نیست...(با یکی از دستش داشت بدنم لمس میکرد که کم کم باعث میشد ناله از دهنم خارج بشه)
ا.ت : تهیونگ داری چیکار میکنی؟
تهیونگ : هیسسس پرنسس(آروم)
*کم کم داشت بوسه هایی رو شونه هام می کاشت تا گردنم دستام بدون هیچ حرکت اضافه ای در کابینت محکم گرفت و ناله هام به سختی داشتم جلوشو میگرفتم...که یهو دیدم تهیونگ به یه حرکت من رو روی اپن نشوند و بین پاهای من قرار گرفت و شروع به بوسیدن گردن من شد و تو گردنم نفس میکشید و دستش کل بدن من رو آنالیز کرد..که تهیونگ کمی دست کشید و اون هم نفس هاش کمی سخت شده بود و صورتش میلیمتر نزدیک صورتم بود و گفت...
تهیونگ : داری من رو...دیونه...میکنی..
ا.ت : تو شروع....کردی..
تهیونگ : تو با آتیش بازی کردی.(بو.سه ی فرانسوی آغاز کرد)
ا.ت*وقتی بوسه ی فرانسوی آغاز کرد تمام کنترلم از دست دادم و دستام پشت گردن تهیونگ حلق کردم و بیشتر به خودم نزدیک ترش کردم و زبو.نش کل دهن من رو مزه کرد نفسم به شدت سخت شده بود و خواستم تمومش کنم ولی اون من رو بلند کرد و راهی اتاق شد و از همون لحظه فهمیدم قرار نیست خودمون رو کنترل کنم* (خوش بگذره)
تهیونگ : *خنده ی گلویی زد و بوسه ای آروم به ل.بت کاشت*
ا.ت" بوسه ای که به ل.بم کاشت بهم فهموند که عشقی به تهیونگ دارم فرا تر از عشق هست...آروم دستام دور صورت تهیونگ قاب کردم و اونو بهم نزدیک کردم که باعث شد کمی تهیونگ شوکه بشه و گفتم"
ا.ت : حس میکنم...دیونه بار عاشقتم.
تهیونگ"باور نمیکردم ا.ت این حرف رو بگه این اولین بار نبود که از زبون ا.ت میشنوم ولی این بار یه چیز دیگه بود...کمی نگذشت و لبخندی زدم"
تهیونگ : خوشحالم که اینو میشنوم پرنسس.
ویو قصر :
ا.ت" رسیدیم قصر و من با دو رفتم طرف آشپزخونه میخواستم واسه خودم غذای انسان بپزم و پیشبندم بستم و از اون ور تهیونگ بهم نگاه میکرد...لع.نتی با نگاه اون نمیتونستم رو کارم تمرکز کنم و سعی کردم نادیده اش بگیرم و شروع به اشپزی کنم.
چند مین بعد : غذایی که درست میکردم داشتم تزیین میکردم و حس کردم دستایی دورم حلق شدن و سری رو شونه ی خودم حس کردم...لبخند عمیقی زدم و گفتم...
ا.ت : با این کارات نمیزاری به کارم تمرکز ایجاد کنم.
تهیونگ : تو کارت بکن.
ا.ت : ولی خب میدو....aah..
از زبان ا.ت : قبل از اینکه حرفم کامل کنم حس کردم لاله ی گوشم به آرامی گاز گرفت و من رو بیشتر به خودش نزدیک کرد ...صداشو پشت گوشم شنیدم که به آرامی میگفت"ببخشید که اگه بهت ضربه رسوندم"
ا.ت : مهم...نیست...(با یکی از دستش داشت بدنم لمس میکرد که کم کم باعث میشد ناله از دهنم خارج بشه)
ا.ت : تهیونگ داری چیکار میکنی؟
تهیونگ : هیسسس پرنسس(آروم)
*کم کم داشت بوسه هایی رو شونه هام می کاشت تا گردنم دستام بدون هیچ حرکت اضافه ای در کابینت محکم گرفت و ناله هام به سختی داشتم جلوشو میگرفتم...که یهو دیدم تهیونگ به یه حرکت من رو روی اپن نشوند و بین پاهای من قرار گرفت و شروع به بوسیدن گردن من شد و تو گردنم نفس میکشید و دستش کل بدن من رو آنالیز کرد..که تهیونگ کمی دست کشید و اون هم نفس هاش کمی سخت شده بود و صورتش میلیمتر نزدیک صورتم بود و گفت...
تهیونگ : داری من رو...دیونه...میکنی..
ا.ت : تو شروع....کردی..
تهیونگ : تو با آتیش بازی کردی.(بو.سه ی فرانسوی آغاز کرد)
ا.ت*وقتی بوسه ی فرانسوی آغاز کرد تمام کنترلم از دست دادم و دستام پشت گردن تهیونگ حلق کردم و بیشتر به خودم نزدیک ترش کردم و زبو.نش کل دهن من رو مزه کرد نفسم به شدت سخت شده بود و خواستم تمومش کنم ولی اون من رو بلند کرد و راهی اتاق شد و از همون لحظه فهمیدم قرار نیست خودمون رو کنترل کنم* (خوش بگذره)
- ۱۳.۱k
- ۰۲ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط