داستان نویسی پارت

داستان نویسی پارت ۵

---

فصل ۱۶: سفر آغاز می‌شود

گروه هفت نفره - کای، لونا، چارلی و چهار شکارچی - در طلوع روز بعد به سمت جنگل ممنوعه حرکت کردند.

هوا سرد و مه‌آلود بود. پرنده‌ها ساکت بودند، گویی خود طبیعت احساس خطر می‌کرد.

یکی از شکارچیان به نام مایا پرسید: "چرا به اینجا می‌گن جنگل ممنوعه؟"

لونا در حالی که به راهش ادامه می‌داد، گفت: "چون اینجا مرز بین دنیاهاست. بعضی وقتا چیزهایی از دنیای دیگه به اینجا نشت می‌کنه."

ناگهان صدای خش‌خش عجیبی از بین درختان به گوش رسید. همه ایستادند و آماده شدند.

کای شمشیرش را کشید. "چی شده؟"

لونا چشمانش را بست. "انرژی عجیبی اینجا هست... مثل چیزی که رایلی رو دزدید."

سایه‌ها بین درختان شروع به حرکت کردند. اما اینبار متفاوت بودند. این سایه‌ها شکل‌های آشنا به خود می‌گرفتند...

---

فصل ۱۷: خاطرات زنده

سایه‌ها به شکل انسان درآمدند - صورت‌هایی که گروه می‌شناختند.

"این... این پدرمه!" یکی از شکارچیان با وحشت گفت. "اما اون سال پیش مرد!"

لونا فریاد زد: "واقعی نیستن! اینا خاطراتی هستن که توسط تاریکی manipulate شدن!"

سایه پدرم به سمت شکارچی جوان حرکت کرد. "پسرم... چرا ترکم کردی؟ چرا نذاشتی بمیرم در آرامش؟"

شکارچی جوان به لرزه افتاد. "من... من تقصیر ندارم!"

کای جلو پرید. "قوی باش! اینا فقط illusion هستن!"

اما سایه‌های بیشتری ظاهر شدند. هر کدام خاطرات دردناک اعضای گروه را نشان می‌دادند.

لونا گوی کریستالی را بالا گرفت. "باید از اینجا فرار کنیم! دروازه نزدیکه!"

---

فصل ۱۸: دروازه احساسات

آنها به clearing بزرگی در مرکز جنگل رسیدند. در مرکز clearing، قابی سنگی قرار داشت که با نمادهای عجیبی تزئین شده بود.

چارلی با حیرت گفت: "این دروازه... من فکر می‌کردم فقط یه افسانه ست."

لونا به قاب سنگی نزدیک شد. "این دروازه فقط با انرژی احساسات pure باز می‌شه."

مایا پرسید: "یعنی چه؟"

"یعنی یکی از ما باید یه احساس قوی و خالص رو تجربه کنه تا دروازه باز بشه."

همه به فکر فرو رفتند. ناگهان کای به لونا نگاه کرد. "من می‌دونم چکار کنم."

او به لونا نزدیک شد و دستانش را گرفت. "لونا، از وقتی تو رو دیدم، دنیام تغییر کرد. تو بهم یاد دادی که محبت مهمتر از قوانینه... که دوستی قدرتمندتر از دشمنیه."

لونا چشمانش پر از اشک شد. "کای..."

کای ادامه داد: "دوستت دارم. مهم نیست تو چی باشی، از کجا بیای... تو قلب منو دزدیدی."

ناگهان دروازه سنگی شروع به درخشش کرد. نمادها یکی پس از دیگری روشن شدند.

---

فصل ۱۹: دنیای درون

دروازه با صدایی بلند باز شد. پشت آن نه جنگل، بلکه منظره‌ای کاملاً متفاوت بود - سرزمینی از رنگ‌های درخشان و اشکال متغیر.

لونا اولین کسی بود که قدم گذاشت. "وای... هرگز فکر نمی‌کردم روزی اینجا رو ببینم."

بقیه به دنبال او وارد شدند. دورتادور آنها، خاطرات مانند فیلم در هوا شناور بودند. برخی شاد، برخی غمگین، برخی ترسناک.

چارلی با احتیاط به اطراف نگاه کرد. "اینجا... اینجا ذهن همه آدما به هم متصل شده."

ناگهان صدای آشنا به گوش رسید. "خوش اومدین... ما منتظرتون بودیم."

از بین رنگ‌ها، رایلی ظاهر شد. اما او متفاوت به نظر می‌رسید - چشمانش قرمز بود و لبخندی شیطانی داشت.

لونا به جلو دوید. "رایلی! تو خوبی؟"

رایلی خندید. "رایلی دیگه اینجا نیست. حالا من رهبر شما هستم."

پشت او، سایه‌های بیشتری ظاهر شدند - احساسات فاسد شده دیگر.

"فرار کنین!" رایلی فریاد زد. "اینجا جای شما نیست!"
دیدگاه ها (۰)

داستان نویسی پارت ۶ ---فصل ۲۰: اسارت احساساتگروه به سرعت فرا...

داستان نویسی پارت ۷ فصل ۲۱: گذرگاه خاطراتگروه از تونلی رنگار...

داستان نویسی پارت ۴ ---فصل ۱۲: حمله تاریکیسایه‌ها به شکل موج...

داستان نویسی پارت ۳ فصل ۸: بهای فداکاریلونا روی تختش در هتل ...

داستان نویسی پارت ۱۰ فصل ۳۴: بازگشت به خانهگروه خود را در جن...

داستان نویسی پارت ۹‌---فصل ۳۰: بیداری قدرتناگهان قلعه به لرز...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط