پارت
---
#پارت_۱۳
نفسهام تند بود. چشمهام از اشک میسوخت…
ولی نمیریختم.
اشک ریختن واسه وقتی بود که هنوز به چیزی امید داشتی.
جونگکوک توی حیاط ایستاده بود. تنها. زیر نور کمرنگ چراغها.
با همون سکوت همیشگی، ولی اینبار… من فرق داشتم.
رفتم جلو. نه ترسیدم، نه مکث کردم.
اون برگشت. چشمهامو دید. فهمید.
بدون اینکه بپرسم، خودش شروع کرد:
_تو بالاخره شنیدی… نه؟
لبمو گاز گرفتم. بغض داشت خفهم میکرد.
صدا تو بود… خودت گفتی بسوزوننشون…
_آره… من گفتم.
نفسش کشدار بود. انگار اون کلمات داشتن تیکهتیکهش میکردن.
_اون عملیات، مربوط به یه خیانت بود. یه خانواده که برای دشمنهام کار میکردن. اطلاعات میفروختن.
مکث کرد.
_ولی بعدتر… فهمیدم که یکی از افرادم اشتباه کرده. اون خانواده، بیگناه بودن.
و بین اون آتیش… یه دختر زنده موند.
نفسهام لرزید.
_تو.
سکوت افتاد.
و تو… هیچوقت دنبالم نگشتی؟ هیچوقت نخواستی بدونی چی سرم اومده؟
_نخواستم ببینم چشمای کسی که با دست من، زندگیشو باخت…
تا اینکه، بیخبر، خودت جلوی در خونهم ظاهر شدی.
تو رو مثل یه خدمتکار خریدن. بدون اینکه بدونم کی هستی.
و وقتی فهمیدی… چی شد؟
_نفهمیدم کی عاشقت شدم.
شاید وقتی سینی از دستت افتاد. شاید وقتی برای اولین بار گفتی "بس کن"...
اما وقتی فهمیدم تویی…
دیگه دیر شده بود.
سکوت.
من… مونده بودم بین دو حس.
دختری که خانوادهش سوخت…
و زنی که قلبش، برای قاتلش میزد.
جونگکوک… تو یه قاتلی. ولی من… لعنتی، هنوزم میخوامت.
نگاهش لرزید. اومد جلو.
لبهامو لمس نکرد… فقط پیشونیشو گذاشت روی پیشونیم.
_این عشقیه که باید تموم شه، هانا.
تو نباید تو این جهنم بسوزی، چون آتیشش با منه.
پس یا خاموشش کن…
یا بذار منم توش بسوزم.
و اون لحظه…
بوسهش آروم نشست روی لبهام.
اینبار، نه از ترس… نه از درد…
فقط از عشق.
پایان
---
#پارت_۱۳
نفسهام تند بود. چشمهام از اشک میسوخت…
ولی نمیریختم.
اشک ریختن واسه وقتی بود که هنوز به چیزی امید داشتی.
جونگکوک توی حیاط ایستاده بود. تنها. زیر نور کمرنگ چراغها.
با همون سکوت همیشگی، ولی اینبار… من فرق داشتم.
رفتم جلو. نه ترسیدم، نه مکث کردم.
اون برگشت. چشمهامو دید. فهمید.
بدون اینکه بپرسم، خودش شروع کرد:
_تو بالاخره شنیدی… نه؟
لبمو گاز گرفتم. بغض داشت خفهم میکرد.
صدا تو بود… خودت گفتی بسوزوننشون…
_آره… من گفتم.
نفسش کشدار بود. انگار اون کلمات داشتن تیکهتیکهش میکردن.
_اون عملیات، مربوط به یه خیانت بود. یه خانواده که برای دشمنهام کار میکردن. اطلاعات میفروختن.
مکث کرد.
_ولی بعدتر… فهمیدم که یکی از افرادم اشتباه کرده. اون خانواده، بیگناه بودن.
و بین اون آتیش… یه دختر زنده موند.
نفسهام لرزید.
_تو.
سکوت افتاد.
و تو… هیچوقت دنبالم نگشتی؟ هیچوقت نخواستی بدونی چی سرم اومده؟
_نخواستم ببینم چشمای کسی که با دست من، زندگیشو باخت…
تا اینکه، بیخبر، خودت جلوی در خونهم ظاهر شدی.
تو رو مثل یه خدمتکار خریدن. بدون اینکه بدونم کی هستی.
و وقتی فهمیدی… چی شد؟
_نفهمیدم کی عاشقت شدم.
شاید وقتی سینی از دستت افتاد. شاید وقتی برای اولین بار گفتی "بس کن"...
اما وقتی فهمیدم تویی…
دیگه دیر شده بود.
سکوت.
من… مونده بودم بین دو حس.
دختری که خانوادهش سوخت…
و زنی که قلبش، برای قاتلش میزد.
جونگکوک… تو یه قاتلی. ولی من… لعنتی، هنوزم میخوامت.
نگاهش لرزید. اومد جلو.
لبهامو لمس نکرد… فقط پیشونیشو گذاشت روی پیشونیم.
_این عشقیه که باید تموم شه، هانا.
تو نباید تو این جهنم بسوزی، چون آتیشش با منه.
پس یا خاموشش کن…
یا بذار منم توش بسوزم.
و اون لحظه…
بوسهش آروم نشست روی لبهام.
اینبار، نه از ترس… نه از درد…
فقط از عشق.
پایان
---
- ۳.۵k
- ۲۰ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط