پارت چهار بخش1

چراغ‌های خیابون یکی‌یکی خاموش میشن. انگار خود شهر خسته شده، تصمیم گرفته چشم‌هاشو ببنده، ولی ذهن من؟ بیداره. بیدارتر از همیشه.

دازای وایستاد جلوی یه ساختمون، دستش رو توی جیب پالتوش کرد و با لحن شیطونِ همیشگیش گفت:
"خب، خوش اومدی به خونه من—"

قبل از اینکه جمله‌اش تموم شه، کونیکیدا یه کلید درآورد و بی‌حرف، در رو باز کرد.
خشکم زد. چشمم بین دوتاشون جابه‌جا شد.
چشم‌هامو باریک کردم.
"خونه‌ت، هان؟"
دازای بدون خجالت، شونه‌ای بالا انداخت.
"خب... خونه‌ی ذهنیه. جایی که من بیشتر از همه فک می‌کنم."
و بعد مثل بچه‌ای که شیرین‌کاری کرده باشه خندید.

رفتم داخل، بوی قهوه‌ی مونده، کاغذ و شاید یه ذره خستگی تو هوا پیچیده بود. خونه‌ی کونیکیدا خیلی منظم بود. زیادی منظم. مثل ذهنش. همه‌چی مرتب، هر چیزی سر جاش، حتی کتاب‌ها بر اساس رنگ یا اندازه چیده شده بودن.
گفتم: "اینجا جای من نیست."
ولی نگفتم بلند. فقط تو ذهنم زمزمه شد.

کونیکیدا کتش رو درآورد، آویزون کرد و بی‌حرف رفت سمت آشپزخونه.
دازای پالتوشو پرت کرد روی مبل، بعد خودش رو ولو کرد کنارش، انگار هیچ‌وقت مهم نبود کجا باشه، فقط باشه.
من همون‌طور ایستاده بودم وسط پذیرایی. نه راهی برای جلو رفتن داشتم، نه دلیلی برای برگشت.

دازای نگام کرد، چشماش اون‌جوری شد که انگار می‌خواست حرفایی که تو قلبم قایم کرده بودم رو ازم بکشه بیرون.
"نمی‌شینی آی‌سان؟"

دازای نگام کرد، با اون چشمایی که انگار می‌خوان حرفی رو ازم بیرون بکشن که خودمم هنوز نتونستم بهش اعتراف کنم... ولی خاطره‌ها فقط مال منن، فقط من حسشون می‌کنم، با هر تیکه‌ش می‌سوزم.

کونیکیدا از آشپزخونه برگشت، سه تا لیوان گذاشت روی میز.
"قهوه. می‌دونم شاید الان نخوای، ولی مغزت لازم داره."

"مغزم خسته نیست." گفتم.

"نیست. ولی گم شده‌ست." گفت و نشست.

همه ساکت شدیم. فقط صدای ساعت دیواری میومد.
تیک، تاک، تیک... انگار قلب زمان داشت نفس می‌کشید.

دازای گفت: "آی‌سان، یه چیزی ازت بپرسم؟"
"چی؟"
"قدرتت... وقتی خاطره‌ها رو حس می‌کنی، دردشون هم مال تو می‌شن، نه؟"
سکوت کردم. دستم رو به میز فشار دادم.
"نه فقط درد. همه‌چی. خاطره‌هه میاد توی وجودم، می‌مونه، بعضی وقتا تا شب خوابم نمی‌بره."

کونیکیدا بلند گفت: "دلیل همینه که دنبال درد می‌ری. دنبال آدمای شکسته."

سرمو انداختم پایین.
"شاید... شاید چون درد دیگران بیشتر از سکوت خودم سر و صدا داره."

دازای به آرومی گفت:
"ما همه یه جورایی می‌خوایم درد دیگرانو حس کنیم، چون نمی‌خوایم با درد خودمون تنها بمونیم."

پ.ن: بچه ها پارت چهار خیلی زیاد بود،ادامه تو کامنت
دیدگاه ها (۷)

من حتی نمیتونم بهشون فک کنم:)

ژوننن ۲:۲۲

رمان انیمه ای هنوز نه چپتر ۱۱

قهوه تلخ پارت ۳۹وارد مدرسه شدم،دازای نبود. هنوز هم جواب نداد...

قهوه تلخ پارت ۳۸ولم کرد و همینطور که وسایلش رو جمع می‌کرد اد...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط