پوان شکسته
𝗕𝗿𝗼𝗸𝗲𝗻 𝗣𝗼𝗶𝗻𝘁𝗲 {پوانِ شکسته}
𝗣𝗮𝗿𝘁 𝟯𝟲
[ویو تهیونگ]
چهار روز گذشت. چهار روز از شبی که مجبور شدم اون حلقه رو دست لارا کنم، و چهار روز از آخرین باری که ا.ت رو دیدم. هر دو اتفاق، مثل دو بار سنگین روی قلبم سنگینی میکردن.
تموم این چهار روز، بعد از کار، به سالن باله میرفتم.
با دیدن ا.ت بود که میتونستم برای چند لحظه، تموم فشار و دروغهای زندگیم رو فراموش کنم.
همیشه قبل از تمرینها، قبل از اینکه بقیه بیان، اون اونجا بود.
تنها… کنار میله… با جدیت و تمرکزی که میتونست آدمو مسحور کنه.
و من؟ من با دیدنش برای چند ساعت میتونستم همهی فشارهای لعنتی زندگیمو فراموش کنم.
ولی این سه روز… هر بار وارد سالن شدم، سکوت محض بود.
هیچکس نبود. هیچ سایهای. فقط جای خالیش که بیشتر از هر چیزی خستم میکرد.
روز اول بعد از نامزدی سالن رو گشتم. نبود. فکر کردم شاید پاش هنوز درد میکنه. منتظر موندم. یک ساعت منتظرش موندم، اما نیومد.
روز دوم زودتر رفتم. نزدیک محل همیشگی تمرینش ایستادم، اما نیومد.
روز سوم دیگه ناامید شده بودم. حس میکردم که هیچوقت اونو نمی بینم..
امروز، روز چهارمه.
از صبح با خودم جنگیدم.
بهونه پشت بهونه آوردم که نرم. اما آخرش، همین الان، اینجام.
اما… یه چیزی فرق میکرد.
امروز تصمیم گرفتم بمونم. نه فقط برای اون چند دقیقهی اول که خلوت باشه… نه.
میخواستم از لحظهای که میاد تا لحظهای که میره ببینمش.
میخواستم مطمئن بشم هنوز روی پاهاش میایسته. هنوز میرقصه. هنوز ادامه میده..
شاید خودخواهی باشه، ولی… من به دیدنش نیاز دارم.
________
گوشهی سالن نشستم. پشت ستون، جایی که هیچکس متوجه نشه.
صداهای همهمهی دخترها، خندههای الکیشون، حتی صدای کشیده شدن پاها روی زمین… همه محو بود.
تموم تمرکزم روی اون بود.
وقتی وارد شد، حس کردم زمان دوباره شروع به حرکت کرد.
موهاشو جمع کرده بود، لباس تمرین ساده پوشیده بود، اما… خستگی و سنگینی توی نگاهش داد میزد.
پاهاش آروم روی زمین میکشید.
اون دختر با اعتماد به نفس و سختکوشی که همیشه تنها شروع به تمرین میکرد، حالا انگار یه سایهی لرزون از خودش شده بود.
مشتهامو گره کردم.
تو این سه روز چه بلایی سرش اومده بود؟
هر حرکت ا.ت رو با دقت دنبال میکردم.
وقتی میلرزید… وقتی نفسش به شماره میافتاد… وقتی خودش رو مجبور میکرد ادامه بده.
میدونستم اون لحظه، بیشتر از هر چیزی نیاز داره کسی باورش کنه.
ولی من… فقط میتونستم نگاه کنم. از دور.
نه حق داشتم نزدیک شم، نه حتی صدایی ازم دربیاد.
برای اولین بار… از اول تا آخر تمرین نشستم و نگاهش کردم.
هر ثانیهش مثل یه شکنجه بود.
انگار قلبم همزمان با هر لغزش پاش میلرزید.
انگار هر بار که لبشو گزید تا جلوی اشکهاشو بگیره، چیزی توی گلوی من گیر میکرد.
و من فقط… نگاه کردم.
چون تنها کاری که بلد بودم همین بود:
دیدنش.
حتی اگه اون هیچوقت ندونه.
شرط: ۱۰۰ کامنت
𝗣𝗮𝗿𝘁 𝟯𝟲
[ویو تهیونگ]
چهار روز گذشت. چهار روز از شبی که مجبور شدم اون حلقه رو دست لارا کنم، و چهار روز از آخرین باری که ا.ت رو دیدم. هر دو اتفاق، مثل دو بار سنگین روی قلبم سنگینی میکردن.
تموم این چهار روز، بعد از کار، به سالن باله میرفتم.
با دیدن ا.ت بود که میتونستم برای چند لحظه، تموم فشار و دروغهای زندگیم رو فراموش کنم.
همیشه قبل از تمرینها، قبل از اینکه بقیه بیان، اون اونجا بود.
تنها… کنار میله… با جدیت و تمرکزی که میتونست آدمو مسحور کنه.
و من؟ من با دیدنش برای چند ساعت میتونستم همهی فشارهای لعنتی زندگیمو فراموش کنم.
ولی این سه روز… هر بار وارد سالن شدم، سکوت محض بود.
هیچکس نبود. هیچ سایهای. فقط جای خالیش که بیشتر از هر چیزی خستم میکرد.
روز اول بعد از نامزدی سالن رو گشتم. نبود. فکر کردم شاید پاش هنوز درد میکنه. منتظر موندم. یک ساعت منتظرش موندم، اما نیومد.
روز دوم زودتر رفتم. نزدیک محل همیشگی تمرینش ایستادم، اما نیومد.
روز سوم دیگه ناامید شده بودم. حس میکردم که هیچوقت اونو نمی بینم..
امروز، روز چهارمه.
از صبح با خودم جنگیدم.
بهونه پشت بهونه آوردم که نرم. اما آخرش، همین الان، اینجام.
اما… یه چیزی فرق میکرد.
امروز تصمیم گرفتم بمونم. نه فقط برای اون چند دقیقهی اول که خلوت باشه… نه.
میخواستم از لحظهای که میاد تا لحظهای که میره ببینمش.
میخواستم مطمئن بشم هنوز روی پاهاش میایسته. هنوز میرقصه. هنوز ادامه میده..
شاید خودخواهی باشه، ولی… من به دیدنش نیاز دارم.
________
گوشهی سالن نشستم. پشت ستون، جایی که هیچکس متوجه نشه.
صداهای همهمهی دخترها، خندههای الکیشون، حتی صدای کشیده شدن پاها روی زمین… همه محو بود.
تموم تمرکزم روی اون بود.
وقتی وارد شد، حس کردم زمان دوباره شروع به حرکت کرد.
موهاشو جمع کرده بود، لباس تمرین ساده پوشیده بود، اما… خستگی و سنگینی توی نگاهش داد میزد.
پاهاش آروم روی زمین میکشید.
اون دختر با اعتماد به نفس و سختکوشی که همیشه تنها شروع به تمرین میکرد، حالا انگار یه سایهی لرزون از خودش شده بود.
مشتهامو گره کردم.
تو این سه روز چه بلایی سرش اومده بود؟
هر حرکت ا.ت رو با دقت دنبال میکردم.
وقتی میلرزید… وقتی نفسش به شماره میافتاد… وقتی خودش رو مجبور میکرد ادامه بده.
میدونستم اون لحظه، بیشتر از هر چیزی نیاز داره کسی باورش کنه.
ولی من… فقط میتونستم نگاه کنم. از دور.
نه حق داشتم نزدیک شم، نه حتی صدایی ازم دربیاد.
برای اولین بار… از اول تا آخر تمرین نشستم و نگاهش کردم.
هر ثانیهش مثل یه شکنجه بود.
انگار قلبم همزمان با هر لغزش پاش میلرزید.
انگار هر بار که لبشو گزید تا جلوی اشکهاشو بگیره، چیزی توی گلوی من گیر میکرد.
و من فقط… نگاه کردم.
چون تنها کاری که بلد بودم همین بود:
دیدنش.
حتی اگه اون هیچوقت ندونه.
شرط: ۱۰۰ کامنت
- ۲۶.۲k
- ۱۱ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۵۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط