نگاهت میکنم و
نگاهت میکنم و
تهماندههای آتشی که
در زیرِ خاکستر شعرم
_ انگار که نفسی در آن دمیده باشی _
شعله میکشد.. تا
شرر به جانِ احساسی بیافتد که
یک عمر
برای خاموش کردنِ آن
کوشیده بودم..
نگاهت میکنم و
به فکر فرو میروم..
تو
به سمفونیِ ترسهای زیر پوستی
اعتقادی نداری..
نمیدانی که چگونه
در عمقِ باورت ریتم میگیرند تا
هراسِ از دست دادنِ یک عمیقِ نگاه
زبانِ مادریِ شعرهایی شود که
با گفتنِ یک "خداحافظ"
رها میشوند در پستوی تنهایی..
نگاهت میکنم ... و
مغز استخوانِ شعرم تیر میکشد.. که
اعوذ بالله مِن شر نبودنت..
تهماندههای آتشی که
در زیرِ خاکستر شعرم
_ انگار که نفسی در آن دمیده باشی _
شعله میکشد.. تا
شرر به جانِ احساسی بیافتد که
یک عمر
برای خاموش کردنِ آن
کوشیده بودم..
نگاهت میکنم و
به فکر فرو میروم..
تو
به سمفونیِ ترسهای زیر پوستی
اعتقادی نداری..
نمیدانی که چگونه
در عمقِ باورت ریتم میگیرند تا
هراسِ از دست دادنِ یک عمیقِ نگاه
زبانِ مادریِ شعرهایی شود که
با گفتنِ یک "خداحافظ"
رها میشوند در پستوی تنهایی..
نگاهت میکنم ... و
مغز استخوانِ شعرم تیر میکشد.. که
اعوذ بالله مِن شر نبودنت..
- ۳۳۰
- ۱۵ بهمن ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط