گفت از حرفام نرنجیدی

گفت : از حرفام نرنجیدی ...؟
گفتم : نه!
گفت : ولی هر کی بود یه چیزی بهم میگفت.!
گفتم : مادرم انسولین میزنه، اولا خیلی دردش میگرفت، بعدش کمتر شد، حالا هر وقت سوزنو تو پوستش فرو میکنه، فقط میخنده.الان منم اونطوری ام...😑💔
دیدگاه ها (۱)

بعضی وقتا..ﺗَﻪ ﺍُﺗُﻮﺑﻮﺱ...اون ﺻَﻨﺪَﻟﯽ ﺁﺧَﺮ...ﮐِﻨﺎﺭِ ﺷﯿﺸﻪ...ﺑ...

مے گفتے:[شب ات خوب،جانِ من]بیشتر از خوب بودن شب،اندیشھ ے این...

تاوان حرف هايی که نمی توانيم بزنيم،موهای سفيدی ست که لابلای ...

اینو دیدم یاد یه اتفاق افتادم

پارت بیستو پنجماونیکس بسه !دستشو گذاشت رو لبام و گفاونیکس:هی...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط