پارت سیزدهم پیام بیصدا

پارت سیزدهم: پیامِ بی‌صدا

صبح شده بود.
هلیا با چشم‌های پف‌کرده از گریه‌ی شب قبل، کنار پنجره نشسته بود.
لیا هنوز خواب بود، پتو تا زیر دماغش کشیده بود و یه بالش بغل کرده بود انگار داره باهاش حرف می‌زنه!

هلیا لبخند زد.
اما دلش هنوز سنگین بود.
گوشیشو برداشت، بی‌هدف توی پیام‌ها چرخید...
تا اینکه یه پیام دید. از آراد.

"صبح بخیر. نمی‌دونم هنوز دلت برام تنگ می‌شه یا نه، ولی من هنوز هر صبح با فکر تو بیدار می‌شم."

هلیا خشکش زد.
یه قطره اشک آروم از گوشه‌ی چشمش چکید.
لیا بیدار شد، با صدای خواب‌آلود گفت:
— چی شده؟
هلیا گوشی رو نشون داد.
لیا خندید:
— اوه... آراد هنوز عاشقته.
— می‌خوای جواب بدی؟

هلیا گفت:
— نمی‌دونم. دلم می‌خواد، ولی هنوز نمی‌دونم خودمو کامل پیدا کردم یا نه.

لیا گفت:
— پس فعلاً فقط یه چیز بنویس...
— "منم هنوز گاهی بهت فکر می‌کنم."

هلیا لبخند زد.
نوشت.
فرستاد.
و حس کرد یه قدم دیگه به خودش نزدیک‌تر شده...
دیدگاه ها (۰)

فیک نویس هستم خوشحال میشم حمایت کنید فالو کنی فالو میشی

پارت دوازدهم: شبِ بی‌خوابساعت از دوازده گذشته بود. هلیا و ل...

پارت یازدهم: مهمون ناخوندهیه روز عصر، هلیا و لیا تصمیم گرفتن...

پارت دهم: شروع تازهصبح اولی که هلیا و لیا با هم زندگی کردن، ...

پارت هشتم: دیدارهلیا جلوی در ایستاده بود. آدرس روی کاغذ با ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط