من به سروقت خدا میرفتم
دریغ از یک شب بارانی٬
دریغ از بارانی که یک شب مهتاب بیاید
و محض خاطر صورتی بودن،
چند دانه شمعدانی قلَمه زده
گلدان معضوم آن خانهی دور اما قشنگ٬
نخستین حرف نمی دانم تو را برای همیشه بدزدد و
نه بر آب روان بلکه این بار به خاک مهربان بسپارد.
دریغ از بارانی که یک شب مهتاب بیاید
و محض خاطر صورتی بودن،
چند دانه شمعدانی قلَمه زده
گلدان معضوم آن خانهی دور اما قشنگ٬
نخستین حرف نمی دانم تو را برای همیشه بدزدد و
نه بر آب روان بلکه این بار به خاک مهربان بسپارد.
- ۱.۴k
- ۱۴ مهر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط